دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

این وبلاگ فضائی است برای تبادل دانش میان اساتید و دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

این وبلاگ فضائی است برای تبادل دانش میان اساتید و دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

نمایشگاه

نمایشگاه دانشجویی فرهنگ و هنر و آداب هرمزگان 
 

ادامه مطلب ...

نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر(3)

نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر

تالیف : جورج ریترز

ترجمه : محسن ثلاثی

مدرس: استاد بیژن خشنود

بخش سوم

از صفحه 118

توافق و کشمکش


نظریه های توافق، ارزشها و هنجارهای مشترک را برای جامعه، بنیادی می انگارند وبر نظم اجتماعی مبتنی بر توافقهای ضمنی تاکید می ورزند و نیز دگرگونی اجتماعی را دارای آهنگی کند  و سامانمند می دانند. برعکس، نظریه های کشمکش بر چیرگی برخی از گروه های اجتماعی بر گروه های دیگر تاکید می ورزند و نظم اجتماعی را مبتنی بر دخل و تصرف و نظارت گروههای مسلط می انگارند و نیز دگرگونی اجتماعی را دارای آهنگی سریع و نابسامان می دانند و معتقدند که این دگرگونی بیشتر زمانی رخ می دهد که گروههای زیردست گروههای مسلط را برمی اندازند.

وجه تفاهم دو نظریه: هر دو آنها نظریه های سطح کلان هستند که با ساختارهای اجتماعی و نهادهای اجتماعی پهن دامنه سر و کار دارند.


کارکردگرائی ساختاری


بسیاری بر این باورند که کارکرد گرایی ساختاری بر نظریه جامعه شناسی مسلط بوده است.رابرت نیزبت می گوید که این نظریه، بی گمان تنها و مهمترین نظریه در علوم اجتماعی سده کنونی بوده است. برخی دیگر بر این نظر هستند که کارکردگرایی ساختاری، از همه جهات، مترادف با جامعه شناسی بوده است. با این همه، باید گفت که گرچه این نظریه زمانی بر جامعه شناسی تسلط داشت، اما اکنون به عنوان یک نظریه جامعه شناسی اهمیت پیشین خود را از دست داده است.

به هر روی، آنها این را می پذیرند که احتمال دارد این نظریه به صورت نظریه جامعه شناختی دیگری تکامل یابد، همچنان که خود آن از دل ارگانیسم ما قبل خود تکامل یافته است.

مارک آبراهامسون(1978) استدلال می کند که کارگردگرایی ساختاری ماهیت یکپارچه ای ندارد. او سه نوع کارکردگرایی ساختاری را بر می شمرد:

نخستین نوع، کارکردگرایی فردگرایانه است. دراین گونه کارکردگرایی، بر نیازهای کنشگران و انواع ساختارهای بزرگی( برای مثال، نهادهای اجتماعی، ارزشهای فرهنگی) که به عنوان پاسخهای کارکردی به این نیازها پدیدار   می شوند، تاکید می شود

نوع دوم، کارکردگرایی فیمابینی است . در این گونه کارکردگرایی بر روابط اجتماعی، به ویژه مکانیسمهایی که برای سازگاری با فشارهای موجود در این روابط به کار برده می شوند، تاکید می گردد.

نوع سوم، کارکردگرایی اجتماعی است که رهیافت غالب را در میان جامعه شناسان هوادار کارکردگرایی ساختاری تشکیل می دهد. کارکردگرایی اجتماعی بیشتر به ساختارهای اجتماعی و پهن دامنه جامعه، روابط داخلی میان آنها و نیز تاثیرهای مقیدکننده آنها روی کنشگران، توجه دارد.

 

ریشه های تاریخی


اگوست کنت، هربرت اسپنسر و امیل دورکیم، بر کارکردگرایی ساختاری از همه بیشتر تاثیر داشتند.

 کنت از جامعه((خوب)) برداشتی هنجارمند داشت. کنت نظامهای اجتماعی را بسان نظامهای ارگانیکی می انگاشت که درست به همان گونه ارگانیسمهای زیست شناختی کار می کنند.

 اسپنسر میان ارگانیسمهای اجتماعی و فردی همانندیهای گوناگونی می دید.

سرانجام اینکه، خود هریک از اجزای پدیده های فردی و اجتماعی را می توان به عنوان یک ارگانیسم در نظر گرفت.

 

شاید مهمترین کار دورکیم، این بود که میان مفهوم علت اجتماعی و مفهوم کارکرد اجتماعی، تمایز قایل بود.

کارکردگرایی ساختاری نوین برپایه مفروضاتی عمل می کند که از  افکار این 3 جامعه شناس  برجسته قدیم سرچشمه  گرفته اند.

آنها برای اجزای نظام در تداوم عملکرد کل نظام، نقش مثبتی قایلند.


نظریه قشربندی کارکردی و انتقادهای برآن


نظریه قشربندی کارکردی مطرح شده به وسیله کینگزلی دیویس و  ویلبرت مور(1954) شاید شناخته ترین کار در نظریه ساختاری-کارکردی باشد.آنها آشکارا گفته اند که قشربندی اجتماعی را به گونه ای جهانی و ضروری درنظر می گیرند. آنها استدلال می کنند که هیچ جامعه ای در جهان نبوده است که قشربندی نشده یا کاملا بدون طبقه باشد. از دیدگاه آنها، قشربندی ضرورت کارکردی دارد.

آنها نظام قشربندی را بعنوان یک ساختار درنظر می گیرند و یادآور می شوند که قشربندی نه به افراد  درون قشربندی، بلکه به نظامی از سمتها اطلاق می شود: آنها بر این تاکید میکنند که چگونه سمتهای مشخص درجات متفاوتی از حیثیت را با خود یدک    می کشند ولی با چگونگی  دستیابی افراد به سمتهای مشخص، کاری ندارند.

ویویس و مور نگفته اند که جامعه برای اطمینان از انتصاب شایسته سمتهای بلندپایه، یک نوع نظام قشربندی را آگاهانه ساخته پرداخته می کند، بلکه آشکارا گفته اند که قشربندی یک (( تمهید است که ناخودآگانه شکل      می گیرد)) اما همین تمهید برای هر جامعه ای که خواسته باشد باقی بماند ضرورت دارد وباید انجامش دهد.

به نظر دیویس و مور، جامعه برای اطمینان از انتصاب آدمهای شایسته در سمتهای بلندپایه، باید پاداشهای گوناگونی، مانند حیثیت، حقوق بالا و فراغت کافی، را برای این افراد در نظر گیرد.

یکی از انتقادهای بنیادی این است که نظریه قشربندی کارکردی جایگاه ممتاز کسانی را که هم اکنون قدرت، حیثیت و پول را  در اختیار دارند، تحکیم می کند.

به نظریه کارکردی از این جهت نیز می توان انتقاد کرد که می گوید چون ساختار اجتماعی قشربندی شده ای در گذشته وجود داشته است، پس در آینده نیز باید همچنان ادامه داشته باشد. شاید جوامع آینده را بتوان به شیوه های قشربندی نشده ای سازمان داد.


پیش نیازهای کارکردی جامعه


یکی از مهمترین مسائل مورد علاقه کارکرد گرایان ساختاری، تحلیل چیزهایی-ساختارها و به ویژه کارکردها- است که یک نظام اجتماعی برای بقای خود به آنها نیاز دارد. کارکردگرایان ساختاری معتقدند که هیچ جامعه ای نمی تواند بر پایه زور  برای مدتی طولانی عملکرد داشته باشد.

روی دیگر سکه این بحث در مورد پیش نیازهای کارکردی، ویژگیهایی است که یک جامعه برای زنده ماندن باید آنها را داشته باشد. یکی آنکه، هر جامعه ای باید برای برخورد با محیطش روشهای مناسبی داشته باشد. یکی از جنبه هایی که می توان در این قضیه برخورد با محیط تشخیص داد، بومشناسی است. هر جامعه ای باید بتواند نیازهای لازم برای بقایش(خوراک، سوخت، مواد خام و نظایر آن) را از محیط بیرون بکشد، بدون آنکه منابعش را نابود کند.همچنین، هر جامعه ای باید روش کارآمدی برای برقراری روابط جنسی داشته باشد.

هرجامعه ای باید به اندازه کافی نقشهای تفکیک شده در اختیار داشته باشد و نیز این را بداند که به چه شیوه ای باید این نقشها را به مردمش واگذار کند. مهمترین صورت تفکیک نقش، قشربندی اجتماعی است. یکی از بنیادی ترین اصول کارکردگرایی ساختاری  این است که هر جامعه ای برای زنده ماندن به قشربندی نیاز دارد.

همچنین، یک نظام ارتباطی کارآمد، پیش نیاز هر نوع نظام اجتماعی انگاشته شده است . عناصر سازنده این نظام، عبارتند از زبان و راههای ارتباطی.

کارکردگرایان ساختاری نه تنها معتقدند که نظام فرهنگی مشترکی باید در جامعه وجود داشته باشد، بلکه از نیاز به یک نظام مشترک ارزشی در سطح فردی نیز سخن می گویند.

کارکردگرایان ساختاری همچنین استدلال می کنند که جامعه به یک رشته هدفهای مشترک و روشن نیاز دارد. اگر مردم هدفهای گوناگون و جداگانه ای را در پیش گیرند، هرج و مرج ناشی از آن، هرگونه جامعه ای را امکانپذیر می سازد. هدفهای مشترکی چون خوشبختی در زناشویی، موفقیت فرزندان و دستاورد شغلی، انسجام سطح بالایی را برای جامعه به ارمغان می آورند.

ازنکات گفته شده استنباط می شود که هر جامعه ای برای بقای خود، به اجتماعی کردن اعضایش نیاز دارد. اگر فراگرد اجتماعی کردن باعث شود که همه ارزشهای شایسته ملکه ذهن کنشگران شود، آنها به خواست خودشان خود را با این ارزشها تطبیق می دهند.

 

کارکرد گرایی ساختاری تالکت پارسونز


یک کارکرد(( مجموعه فعالیتهایی است که در جهت برآوردن یک نیاز یا نیازهای نظام انجام می گیرد)) پارسونز با توجه به این تعریف معتقد است که چهار تکلیف است که برای همه نظامها ضرورت دارند( یا ویژگیهای آنها است):

1-تطبیق       2-دستیابی به هدف      3-یکپارچگی       4-سکون یا نگهداشت الگو.

هر نظامی برای زنده ماندن باید این چهار کارکرد را انجام دهد.

1-تطبیق: هر نظامی باید خودش را با موقعیتی که در آن قرار گرفته است تطبیق دهد، یعنی باید خودش را با محیطش تطبیق دهد و محیط را نیز با نیازهایش سازگار سازد.

2-دستیابی به هدف: یک نظام باید هدفهای اصلی اش را تعیین کند و به آنها دست یابد.

3- یکپارچگی: هر نظامی باید روابط متقابل اجزای سازنده اش را تنظیم کند و به رابطه میان چهار تکلیف کارکردیش سر و صورتی بدهد.

4- سکون یا نگهداشت الگو: هر نظامی باید انگیزشهای افراد و الگوهای فرهنگی آفریننده و نگهدارنده این انگیزشها را ایجاد، نگهداری و تجدید کند.

 

 

این چهار تکلیف در کلی ترین سطح آن، با چهار نظام کنش پیوند دارند. 

1- ارگانیسم زیست شناختی، نوعی نظام کنش است که کارکرد تطبیقی اش را از طریق سازگاری و تغییر شکل جهان خارجی انجام می دهد.

2-نظام شخصیتی، کارکرد دستیابی به هدف را از طریق تعیین هدفهای نظام و بسیج منابع برای دستیابی به آنها، انجام دهد.

3- نظام اجتماعی، با تحت نظارت درآوردن اجزای سازنده اش، کارکرد یکپارچگی را انجام می دهد.

4-نظام فرهنگی، کارکرد سکون را با تجهیز کنشگران به هنجارها و ارزشهایی که آنها را به کنش برمی انگیزاند، انجام می دهد.

 

نظام کنش


ساختار نظام کلی کنش

 

نظام فرهنگی4

نظام اجتماعی3

ارگانیسم رفتاری1

نظام شخصیتی2

 

آشکار است که پارسونز برداشت روشنی از «سطوح» واقعیت اجتماعی و نیز روابطشان داشت. تنظیم سلسله مراتبی این سطوح واقعیت نیزآشکار است.این سطوح در نظام پارسونز به  دو شیوه ترکیب شده اند نخست آنکه، هریک از سطوح پایینتر، شرایط و انرژی مورد نیاز را برای سطوح بالاتر فراهم می کند، دوم اینکه، سطوح بالاتر سطوح زیرین خود را در این سلسله مراتب، تحت نظارت دارند.

در پنداشتهایی که پارسونز درباره نظامهای کنش مطرح کرد، با مساله نظم روبرو می شویم که از آغاز کار مهمترین نگرانیش بود و مایه عمده انتقاد بر کارش نیز همین امر بوده است.

 پارسونز به مساله نظم به شیوه کارکردگرایی ساختاری پاسخ گفت که به نظر او، با یک رشته مفروضات زیر عمل می کند:

1-نظامها از خاصیت نظم و وابستگی متقابل اجزاء برخوردارند.

2-نظامها گرایش به حفظ خودبخودی نظم یا توازن دارند.

3-نظامها می توانند ایستا باشند یا با یک فراگرد دگرگونی سامانمند عمل کنند.

4-ماهیت بخشی از نظام بر صورتی که بخشهای دیگر نظام به خود می گیرند، تاثیر می گذارند.

5-نظامها مرزهای محیطشان را حفظ می کنند.

6-تخصیص و یکپارچگی، دو فراگرد بنیادی اند که برای حالت توازن نظامها ضروری اند.

7- نظامها گرایش به حفظ خود دارند، بدین معنی که مرزهای روابط اجزاء با کل را حفظ می کنند، تنوعات محیطی را تحت نظارت دارند و گرایش به دگرگونی در داخل نظام را مهار می کنند.


نظام اجتماعی


 یک نظام اجتماعی از مجموعه ای از کنشگران فردی ساخته می شود که، در موقعیتی که دست کم جنبه ای فیزیکی یا محیطی دارد، با یکدیگر کنش متقابل دارند.

پارسونز در تحلیل نظام اجتماعی، نه تنها یک ساختارگرا  بلکه یک کارکردگرا نیز بود.

پیش نیازهای کارکردهای اجتماعی از نظر پارسونز بشرح ذیل است:

1-هر نظام اجتماعی باید چنان ساختار گیرد تا بتواند به گونه ای سازگار یا نظامهای دیگرعمل کند.

2-هر نظام اجتماعی برای آنکه باقی بماند باید از پشتیبانی ضروری نظامهای دیگر برخوردار باشد.

3-هر نظامی باید نیازهای کنشگرانش را به اندازه کافی برآورده سازد.

4-یک نظام اجتماعی برای بقایش به یک زبان نیاز دارد.

در بحث پارسونز از پیش نیازهای کارکردی نظام اجتماعی، آشکار است که او بر نظامهای پهن دامنه و رابطه شان با یکدیگر، تاکید دارد.

با توجه به علاقه اصلی پارسونز به نظامهای اجتماعی، فراگردهای ملکه ذهن ساختن و اجتماعی کردن، در این تلفیق اهمیت اساسی دارند.

در یک فراگرد اجتماعی شدن موفق، این هنجارها و ارزشها ملکه ذهن می شوند.

پارسونز اجتماعی شدن را فراگرد محافظه کارانه ای می داند.

توجه پارسونز به کل نظام است و نه کنشگر داخل نظام- یعنی نحوه اعمال نظارت نظام بر کنشگر و نه نحوه ایجاد و ابقای نظام بوسیله کنشگر.

 

پارسونز چهار ساختار و خرده نظام را برحسب کارکردهایی که انجام می دهد بشرح ذیل تشخیص می دهد:

1-اقتصاد، خرده نظامی است که کارکرد تطبیق با محیط را از طریق کار، تولید و تخصص، برای جامعه انجام       می دهد.

2-سیاست(یا نظام سیاسی) کارکرد دستیابی به هدف را  از طریق پیگیری هدفهای اجتماعی و بسیج کنشگران و منابع در جهت این اهداف، انجام می دهد.

3-نظام اعتقادی کارکرد سکون را از طریق انتقال فرهنگ(هنجارها و ارزشها) به کنشگران(برای مثال، مدرسه و خانواده) انجام می دهد و بدین سان، فرهنگ را ملکه ذهن آنها می سازد.

4-کارکرد یکپارچگی را عرف اجتماعی(برای مثال، قوانین) انجام می دهد و همین عرف است که عناصر گوناگون سازنده جامعه را هماهنگ می سازد.

برای پارسونز، نظام فرهنگی حتی بیشتر از ساختارهای نظام اجتماعی اهمیت دارد. در واقع او، همچنانکه پیش از این دیده ایم، نظام فرهنگی بر تارک نظام کنش پارسونز جای دارد و او (در 1966)خودش را یک جبرگرای فرهنگی نامیده بود.

 

نظام فرهنگی


فرهنگ این خاصیت ویژه را دارد که کم وبیش می تواند بخشی از نظامهای دیگر گردد. بدین سان که فرهنگ در نظام اجتماعی به صورت هنجارها و ارزشها تجسم می یابد و در نظام شخصیتی ملکه ذهن کنشگران می شود.

نظام اعتقاد2

عرف اجتماعی3

اقتصاد1

سیاست2

بدین سان که فرهنگ را نظام الگو دار و سامانمندی از نمادها می داند که هدفهای جهتگیری کنشگران، جنبه های ملکه ذهن شده نظام شخصیتی و الگوهای نهادمند نظام اجتماعی را در بر می گیرد.


نظام شخصیتی


نظام شخصیتی نه تنها بوسیله نظام فرهنگی بلکه از سوی نظام اجتماعی نیز نظارت می شود.

بنظر می رسد که پارسونز از این اتهام که نظام شخصیتی ضعیف و تحت نظارت عوامل خارجی است آگاهی داشت و درصدد بود که با قایل شدن قدری استقلال برای نظام شخصیتی، خود را از این تنگنا بیرون آورد.

پارسونز شخصیت را نظام سازمان یافته ای از جهتگیری و انگیزش کنش کنشگر فردی، می انگارد.

پارسونز میان سه گونه تمایلات نیازی بنیادی تمایز قایل می شود که بشرح ذیل است:

1- وی کنشگران را وا می دارد تا در روابط اجتماعیشان به دنبال عشق، تایید و نظایر آن بروند.

2-ارزشهای ملکه ذهن شده ای را  دربر می گیرد که کنشگران را به رعایت معیارهای گوناگون فرهنگی               وا  می دارد.

3- چشمداشت های نقشی کنشگران را به دادن و ستاندن پاسخهای متناسب سوق می دهند.


نظریه تکاملی


کار پارسونز با ابزارهای مفهومی چون تکالیفهای کارکردی و نظامهای کنش، او را به این متهم ساخت که نظریه ای ایستا و بدون قابلیت برخورد با دگرگونی اجتماعی، را مطرح کرده است. پارسونز که از دیرباز به این اتهام حساس بود، استدلال می کرد که گرچه بررسی دگرگونی ضروری است، اما بررسی ساختار باید پیش از آن انجام گیرد.

نخستین عنصر سازنده این انگاره، فراگرد تمایز بود. وی فرض را بر این گرفته بود که هر جامعه ای از یک رشته خرده نظامهایی ساخته می شود که چه از نظر ساختار و چه از جهت اهمیت کارکردی برای جامعه گسترده تر، با یکدیگر تفاوت دارند.با تکامل یافتن جامعه، خرده نظامهای جدید تمایز می یابند اما این به تنهایی کافی نیست، بلکه این خرده نظامها باید تخصیص یافته تر و تطبیق پذیرتر از خرده نظامهای پیشین باشند. این نظر پارسونز را به جنبه  اساسی انگاره تکاملی اش، یعنی فکر رشد تطبیق پذیری کشاند. خود او این فراگرد را اینگونه توصیف کرده است:

برای آنکه فراگرد تمایز، نظام متعادلتر و تکامل یافته تری را به دست دهد، باید هر یک از خرده نظامهای تازه تمایز یافته ... گنجایش تطبیقی شان را برای انجام دادن کارکرد اصلی شان،  در مقایسه با انجام آن فراگرد در ساختار پراکنده تر پیشین... افزایش دهند... این فراگرد را می توان جنبه رشد تطبیق پذیری چرخه دگرگونی تکاملی به شمار آورد.

این الگوی بسیار مثبتی از دگرگونی اجتماعی به شمار می آید. این الگو فرض را براین می گیرد که هر جامعه ای به موازات تکامل یافته تر شدن، عموما بهتر میتواند از پس مسایلش برآید.

جامعه دستخوش تکامل باید از نظام انتسابی به سوی یک نظام دستاوردی حرکت کند.

اما هیچ فراگرد عامی نیست که همه جوامع را به یکسان متاثر سازد.برخی جوامع تکامل را شتاب می بخشند، در حالیکه جوامع دیگری ممکن است « گرفتار کشمکشهای داخلی و گرفتاریهای دیگری» باشند که از فراگرد تکامل جلوگیری می کنند و حتی ممکن است وضع را «وخیم تر» سازند.

پارسونز برای اینکه امور را ساده تر کند سه مرحله را در فراگرد تکامل تشخیص داد- ابتدایی، میانین و نوین .

 او بیشتر بر پایه ابعاد فرهنگی، این مراحل را از هم متمایز کرد. تحول اساسی در انتقال از مرحله ابتدایی به مرحله میانین، توسعه زبان و به ویژه زبان نوشتاری است. تحول بنیادی در انتقال  از مرحله میانین به نوین، «قواعد نهادمند نظم هنجاربخش» یا قوانین است.


الگوی کارکرد گرایی ساختاری رابرت مرتون


با آنکه پارسونز مهمترین نظریه پرداز کارکردی ساختاری است، شاگردش مرتون، کسی است که تنها بیانیه مهم را درباره کارکردگرایی ساختاری در جامعه شناسی را نوشته است.

مرتون در این مساله برخی از جنبه های افراطی و غیر قابل توجیه کارکرد گرایی ساختاری را مورد انتقاد قرار داد.

مرتون به آنچه که خود سه اصل مسلم و بنیادی تحلیل کارکردی می دانست، انتقاد کرد:

1-نخستین آنها اصل وحدت کارکردی است. این اصل بنا  را بر این می گذارد که رویه ها و باورداشتهای فرهنگی و اجتماعی معیارین، برای کل جامعه و نیز افراد آن، جنبه کارکردی دارند. اما مرتون براین عقیده است که گرچه این نظر در مورد جوامع کوچک و ابتدایی درست است، اما نمی توان آنرا به جوامع بزرگتر و پیچیده تعمیم داد.

2-شمول عام، اصل دوم کارکردگرایی است . براساس این اصل همه صورتهای فرهنگی و اجتماعی معیارین و ساختارها، کارکرد های مثبت دارند.اما مرتون می گوید که این اصل با آنچه که در جهان واقعی می یابیم سازگاری ندارد.

3-سومین اصل، گریزناپزیری کارکردها  است. بنا براین اصل، استدلال می شود که همه جنبه های معیارین جامعه نه تنها کارکردهای مثبت دارند، بلکه بخش گریزناپذیری از کارکرد کلی جامعه را نشان میدهند. این اصل به این تصور می انجامد که همه ساختارها و کارکردها برای جامعه ضرورت کارکردی دارند و هیچ ساختار کارکردی دیگری را نمی توان یافت که بخوبی کارکردهای رایج جامعه  عمل کند.مرتون به پیروی از پارسونز، در انتقاد به  این نظر می گوید که ما باید دست کم آمادگی پذیرش این واقعیت را داشته باشیم که شقوق ساختاری و کارکردی گوناگونی را می توان در داخل جامعه پیدا کرد.

کارکردگرایان ساختاری پیشین تقریبا یکسره بر کارکردهای یک ساختار یا نهاد اجتماعی برای ساختارها و نهادهای دیگر، تاکید می ورزیدند. اما بنظر مرتون، تحلیلگران پیشین انگیزه های ذهنی افراد را با کارکردهای ساختارها یا نهادها اشتباه گرفته بودند. بنظر او، تاکید کارکردگرایان ساختاری بیشتر باید بر کارکردهای اجتماعی باشد تا انگیزه های فردی.

یاد آآآد1ب1آااااااازاز677زسظز1زلالggلا2225ا11  لاااااشسّّییییییآوری این نکته مهم است که یک واقعیت اجتماعی می تواند برای واقعیت اجتماعی دیگر پیامدهای منفی داشته باشد موتون برای تصحیح این چشم پوشی جدی در کارکردگرایی ساختاری پیشین، مفهوم کژکارکرد را مطرح کرد.

1-کژکارکرد: درست همچنانکه ساختارها یا نهادها می توانند به حفظ بخشهای دیگر نظام اجتماعی کمک کنند، می توانند برای آنها پیامدهای منفی نیز داشته باشند.برای مثال، برده داری در ایالات متحد برای جنوبیهای سفیدپوست پیامدهای مثبتی چون نیروی کار ارزان، کمک به اقتصاد پنبه کاری و منزلت اجتماعی، داشت. اما کژکارکردهایی چون وابسته ساختن شدید جنوبیها به اقتصاد کشاورزی و در نتیجه، عدم آمادگی برای صنعتی شدن، را نیز بهمراه داشت. دست کم، بخشی از نابرابری طولانی میان شمال و جنوب در امر صنعتی شدن، را می توان به کژکارکردهای نهاد  برده دای در جنوب نسبت داد.

2- بی کارکرد: مرتون همچنین مفهوم بی کارکرد را به عنوان، عملکردهایی که برای یک نظام دردی را دوا      نمی کنند،مطرح کرد. از جمله  این کارکردها، صورتهای اجتماعی«به جا مانده» از دوران تاریخی پیشین، می باشند. اینها ممکن است در گذشته پیامدهای مثبت یا منفی داشته باشند، اما در جامعه معاصر هیچ اثر مهمی ندارند.

مرتون برای پاسخ به این پرسش که آیا کفه کارکردهای مثبت بر کفه کژکارکردها سنگینی می کند و یا برعکس، مفهوم تعادل خالص را مطرح ساخت.

3-سطحهای تحلیل کارکردی: مرتون برای آنکه از پس این پرسشها برآید، مفهوم سطحهای تحلیل کاربردی را مطرح ساخت. بیشتر کارکردگرایان خودشان را به تحلیل کل جامعه محدود کرده بودند، اما مرتون آشکار ساخت که این تحلیل را می توان در مورد یک سازمان، نهاد و یا یک گروه،را تحلیل کرد.

4- مفاهیم کارکرد آشکار و پنهان: مرتون مفاهیم کارکرد آشکار و پنهان را نیز مطرح کرده است. این دو اصطلاح نیز از ملحقات مهم تحلیل کارکردی به شمار می آیند. بعبارت ساده، کارکردهای آشکار، آنهایی اند که که با قصد قبلی صورت می گیرند، در حالیکه کارکردهای پنهان بدون قصد قبلی انجام می گیرند. برای مثال، کارکرد آشکار برده داری، افزایش بازدهی اقتصاد جنوب بود، اما کارکرد پنهان آن ایجاد یک طبقه محروم بود که برای افزایش منزلت اجتماعی سفیدپوستان جنوب، از غنی گرفته تا فقیر، کار می کردند.

مرتون این نکته را آشکار کرد که پیامدهای پیش بینی نشده و کارکردهای پنهان، یکی نیستند. یک کارکرد پنهان هرچند که نوعی پیامد پیش بینی نشده است، اما پیامدی است که برای یک نظام معین خاصیت کارکردی دارد.

مرتون بر این نظر است که نمی توان گفت همه ساختارها برای کارکرد نظام اجتماعی گریز ناپذیرند.

انتقادی ذاتی


یکی از انتقادهای عمده بر کارکردگرایی ساختاری این است که به تاریخ به اندازه کافی نمی پردازد-یعنی در واقع، ذاتا غیر تاریخی است.

نمی توان گفت که کارکردگرایی ساختاری لزوما ضد تاریخی است، اما هیچ چیزی در نظریه نیست که مانع پرداختن آنها به قضایای تاریخی باشد.

به کارکردگرایی ساختاری برای این نیز حمله می شود که به فراگرد دگرگونی اجتماعی چنانچه که باید و شاید نمی پردازد.

به نظر ترنر و ماریانسکی، کارکردگرایان ساختاری غالبا به قضیه دگرگونی توجه نمی کنند و هرگاه هم که به آن می پردازند، بیشتر از دیدگاه تحولی است تا جنبه تکاملی.

بارزترین و رایج ترین انتقاد به کارکردگرایی ساختاری این است که این نظریه نمی تواند چنانچه شاید و باید به قضیه کشمکش بپردازد.

تعیین کننده ترین جنبه تاکید کارکردگرایی ساختاری بر عوامل اجتماعی و فرهنگی و آنچه که این نظریه را به جهتگیری محافظه کارانه وامی دارد، برداشت انفعالی از کنشگران فردی است. در این نظریه، آدمها در قید و بند نیروهای فرهنگی واجتماعی در نظر گرفته می شوند.

قضیه دیگری که با تاکید فرهنگی کارکردگرایان ساختاری بی ارتباط نیست، این گرایش آنها است که مشروعیتهایی را که نخبگان جامعه به کار می برند با واقعیت اجتماعی اشتباه می گیرند.


انتقادهای روش شناختی و منطقی


یکی از انتقادهایی که غالبا بیان می شود، این است که کارکرد گرایی ساختاری اساسا مبهم، ناروشن و پر از ابهام است. بخشی از این  ابهام را می توان به سطحی نسبت داد که  کارکردگرایان  ساختاری  برای  بررسی خود       برمی گزینند. آنها به جای واقعیتهای اجتماعی به نظامهای اجتماعی انتزاعی می پردازند.


غایت شناسی و همان گویی


کوئن و ترنر و ماریانسکی غایت شناسی و همان گویی را مهمترین مسایل منطقی کارکردگرایی ساختاری می دانند.

غایت شناسی را می توان به عنوان نظری تعریف کرد که می گوید جامعه(یا ساختارهای اجتماعی دیگر) منظورها و هدفهایی برای خود دارد. جامعه برای آنکه به این هدفها برسد، ساختارها و نهادهای اجتماعی ویژه ای را می آفرینند یا موجب آنها می شوند.

یک غایت شناسی نا موجه همانی است که بر این دلالت می کند که «موقعیتهای معطوف به مقصود و هدف، راهنمای امور بشری اند، در حالیکه قضیه به این صورت نیست» برای مثال، درست نیست فرض را بر این گیریم چونکه به تولید مثل و اجتماعی کردن اعضایش نیاز دارد، نهاد خانواده را ایجاد می کند.

یک غایت شناسی موجه باید بتواند پیوندهای میان هدفهای جامعه و ساختارهای گوناگونی را که در جامعه وجود دارند، به گونه ای تجربی و نظری اثبات کند.

اما یک غایت شناسی ناموجه به این اظهار نظر خام اکتفاء  می کند که میان یک هدف اجتماعی و یک خرده ساختار خاص، باید پیوندی وجود داشته باشد.

  مبحث فوق و مباحث گذشته تا پایان صفحه 155 می باشد

به امید موفقیت

نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر (1)

 

 نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر

تالیف : جورج ریترز

ترجمه : محسن ثلاثی

بخش اول

 

تعریف نظریه :

نظریه جامعه شناسی نظام دامن گسترده ای از افکار است که با مهمترین قضایای مربوط به زندگی اجتماعی سر و کار دارند.

نظریه  به  یک رشته قضایای  مرتبطی اطلاق  می شود که زمینه را برای تنظیم دانش و تعیین و پیش بینی زندگی اجتماعی و ایجاد فرضیه های تحقیق نوین فراهم می سازند.

نقش نیروهای اجتماعی در تحول نظریه جامعه شناسی:

همه حوزه های فکری عمیقاّ تحت تاثیر زمینه های اجتماعیشان شکل گرفته اند که بشرح ذیل نامبرده و توضیح داده میشوند.

انقلاب های سیاسی

یک رشته طولانی از انقلاب های سیاسی که بدنبال اتقلاب فرانسه در 1789 پدیدار شد  و در سراسر سده نوزدهم ادامه داشتند را باید مهمترین عامل در پیدایش نظریه پردازی جامعه شناختی به شمار آورد. آنچه که نوجه نخستین نظریه پردازان جامعه شناسی را بخود جلب می کرد پیامدهای منفی این انقلاب ها بود که آشوب ها و نابسامانی ها ی ناشی از انقلاب ها بویژه در فرانسه باعث تاثیر آنها می گردید و آنها آرزومند بازگرداندن نظم به جامعه را داشتند . این توجه به قضیه نظم اجتماعی، هنوز هم بعنوان یکی از نگرانی های عمده بسیاری از جامعه شناسان و نظریه های گوناگون جامعه شناسی امروز همچنان پابرجاست.( مهمترین عامل در پیدایش نظریه پردازی انقلاب ها بوده اند)

 

انقلاب صنعتی و پیدایش سرمایه داری

انقلاب صنعتی   در سده نوزدهم و ابتدای سده بیستم بسیاری از جوامع غربی را درنوردید که دست کم به اندازه انقلاب های سیاسی در شکل بخشیدن به نظریه جامعه شناسی اهمیت داشت انقلاب صنعتی تحولات همبسته مختلفی را در بر می گیرد که سرانجام جهان غربی را از یک نظام غالباَ کشاورزی به یک نظام کاملا صنعتی دگرگون ساخت. کشاورزان زمینهای زراعی را ترک گفته و به کارهای صنعتی در کارخانه های نوین (نوپدید) روی آوردند. دیوانسالاریهای اقتصادی وسعی پدیدار شده بودند تا خدمات مورد نیاز صنعت و نظام اقتصادی نوپدید سرمایه داری را فراهم آورند. آرمان این نظام اقتصادی بازار آزاد بود که در آن محصولات گوناگون نظام صنعتی را می شد مبادله کرد در این نظام شمار معدودی از مردم سودهای هنگفتی می بردند حال آنکه اکثریت مردم برای سود های ناچیز ساعتهای ظولانی کار می کردند. در مقابل این نظام واکنشهائی مانند جنبشهای کارگری و جنبشهای گوناگون تند روی دیگری بوجود آمدند که هدفشان سرنگونی نظام سرمایه داری بود. شخصیت های عمده در تاریخ اولیه نظریه جامعه شناسی کارل مارکس، ماکس وبر، امیل دورکیم و گئورک زیمل  و همچنین بسیاری از اندیشمندان کم اهمیت تر که به دگرگونیها و مسائلی که برای کل جامعه  جدید آمده بود اشتغال ذهنی داشتند.

 

 

 پیدایش سوسیالیسم

یک رشته دگرگونی را که هدفش تصحیح زیاده رویهای نظام صنعتی و سرمایه داری است را می توان تحت عنوان سوسیالیسم مطرح کرد

هرچند که برخی از جامعه شناسان از سوسیالیسم بعنوان راه حل مسائل نظام صنعتی طرفداری کردند اما بیشتر آنها شخصا و از نظر فکری با آن مخالف  بودند در یک سوی کارل مارکس که پشتیبان فعال براندازی نظام سرمایه داری و جایگزینی یک نظام سوسیالیستی بود هرچند که شخصا نظریه ای را در خصوص سوسیالیسم مطرح نکرد اما وقت زیادی را به انتقاد از جنبه های گوناگون جامعه سرمایه داری اختصاص داد. بیشتر نظریه پردازان مانند دورکیم و وبر با سوسیالیسم تقریبا (به همان صورت مورد نظر مارکس) مخالف بودند هرچند که مسایل نظام سرمایه داری را تشخیص می دادند اما بیشتر بدنبال اصلاح این نظام بودند تا انقلاب اجتماعی مورد نظر مارکس،  آنها از سوسیالیسم بیشتر از سرمایه داری هراسان بودند.

 

شهرگرائی

در نتیجه انقلاب های صنعتی شمار زیادی از مردم در سده های نوزدهم و بیستم از خانه های روستائی کنده و به محیط های شهری سرازیر شدند. این مهاجرت انبوه بیشتر بعلت مشاغلی که نظام صنعتی در مناطق شهری ایجاد کرده بود رخ داد. گسترش شهرها فهرست پایان ناپذیری از مسائل شهری از قبیل ازدحام جمعیت و آلودگی گرفته تا سر و صدا  و تراکم وسائل نقلیه را پدید آورده بود. ماهیت زندگی شهری و مسائل آن توجه بسیاری از جامعه شناسان اولیه به ویژه وبر و گئورک زیمل را به خود جلب کرد در واقع شاخص نخستین مکتب عمده جامعه شناسی آمریکائی یعنی مکتب شیکاگو، بیشتر نگرانی درباره زندگی شهری وعلاقه به این امر بود که از شهر شیکاگو بعنوان آزمایشگاهی برای بررسی شهرگرائی و مسائل آن استفاده شود.

 

دگرگونی مذهبی

دگرگونی های اجتماعی ناشی از انقلاب های سیاسی، انقلاب صنعتی و شهرگرائی، اثر عمیقی بر اعتقاد مذهبی گذاشته بود. بسیاری از جامعه شناسان اولیه در محیط مذهبی پرورش یافته بودند وفعالانه و در برخی موارد به گونه حرفه ای، درگیر مذهب بودند.

برای برخی از آنجا (مانند کنت) جامعه شناسی تبدیل به مذهب شده بود . دورکیم یکی از آثار عمده اش را درباره دین نوشت. اخلاق نه تنها درجامعه شناسی دورکیم بلکه در بسیاری از نظریه های جامعه شناسی بعدی (تالگت پارسونز) نقش اساسی داشته است. بخش بزرگی از آثار وبر نیز به ادیان جهان اختصاص دارد. مارکس نیز به مساله اعتقاد مذهبی  بی علاقه نبود هرچند که جهت گیریش در اینباره بسیار انتقادی تر از دیگران بود.

 

رشد علم

فراورده های فن شناختی علم در هر بخشی از زندگی انسان رخنه کرده و علم در جامعه از حیثیت والائی برخوردار شده بود. کسانی که با موفقترین علوم(فیزیک، زیست شناسی و شیمی) سروکار داشتند مقامهای ممتازی در جامعه بدست آورده بودند. جامعه شناسان(بویژه کنت و  دورکیم) از همان آغاز به علم می اندیشیدند و بسیاری از آنها می خواستند جامعه شناسی را  با الگوی علوم موفق فیزیکی و زیست شناسی تطبیق دهند. اما دیری نگذشت که میان آنها که الگوی علمی را از جان و دل پذیرفته و کسانی (مانند وبر) که تصور می کردند ویژگیهای ممتاز زندگی اجتماعی اقتباس کامل الگوی علمی را در جامعه شناسی دشوار و نابخردانه      می سازد. عوامل اجتماعی در تحول نظریه های جامعه شناسی همیشه دخیل بوده اند هرجند که از نظر شدت تاثیر درجات متفاوتی داشته اند.

 

 

 

 

روشن اندیشی و بنیانگذاری جامعه شناسی در فرانسه

جنبش روشن اندیشی در تکامل بعدی جامعه شناسی نقش اساسی داشته است.روشن اندیشی دوره تحول فکری و دگرگونی چشمگیر در اندیشه فلسفی بود.

برجسته ترین اندیشمندان وابسته به این جنبش، فیلسوفان فرانسوی، شارل مونتسکیو(1755-1689) ژان ژاک روسو(1778-1712) بودند اما تاثیر روشن اندیشی در نظریه جامعه شناسی بیشتر غیرمستقیم و منفی بود تا مستقیم ومثبت.

به گفته ایرونیگ زایتلین جامعه شناسی بعنوان واکنشی در برابر روشن اندیشی تحول یافت.اندیشمندان وابسته به روشن اندیشی از همه بیشتر تحت تاثیر دو جریان فکری بودند که عبادتند از فلسفه و علم سده هفدهم. فلسفه سده هفدهم تخت تاثیر آثار اندیشمندانی چون رنه دکارت، تامس هابز و جان لاگ شکل گرفته بود. تاکید این افراد بر ایجاد نظامهای فکری بزرگ، عام و بسیار انتزاعی بود که ادراک معقول را امکانپذیر می سازند. این اعتقاد بود که مردم می توانند بوسیله خرد و تحقیق تجربی، جهان را درک کنند و تحت نظارت دربیاورند همچنین معتقد بودند که چون جهان فیزیکی تحت تسلط قوانین طبیعی است، احتمالا جهان اجتماعی نیز باید چنین باشد. رسالت فیلسوفان عملی و دگرگونی خواه بخش  روشن اندیشی، غلبه براین نظامهای نابخردانه است . ( درقرون وسطی که توسط اربابان کلیسا اداره می شد نظریه پردازانی چون ماکیاوینی، کنت و دورکیم در مقابل کلیسا اقدام به نوشتن کردند).

 

واکنشهای محافظه کارانه در برابر روشن اندیشی

به نظر زایدمن ایدئولوژی ضد روشن اندیشی، در واقع برعکس لیبرالیسم روشن اندیشی را باز می نماید. در منتقدان روشن اندیشی، به جای قضایای نوگرایانه احساسات نیرومند ضد نوگرائی را میتوانیم پیدا کنیم.

 

مخالفین روشن اندیشی

افراطی ترین صورت مخالف با افکار روشن اندیشی، فلسفه کاتولیکی ضد انقلابی فرانسه بود که با افکار لوئی دوبونال(1840-1754) و ژوزف دومیستر(1821-1753) مشخص میشود. این دو نه تنها با روشن اندیشی بلکه با انقلاب فرانسه نیز مخالفت می کردند زیرا انقلاب را تا اندازه ای دستپرورده نوع تفکر مختص روشن اندیشی می انگاشتند برای مثال: دوبونالد از دگرگونیهای انقلابی رمیده بود و آرزوی بازگشت به آرامش و هماهنگی دوران قرون وسطی را در سر          می پروراند. او اعتقاد داشت که چون خداوند جامعه را آفریده است مردم نباید در آن دست برند و نباید بکوشند این آفرینش قدسی را دگرگون سازند بعبارتی گسترده  دوبونالد با هر چیزی که خواسته باشد نهادهای سنتی همچون پدر سالاری، خانواده تک همسری،  سلطنت و کلیسای کاتولیک را تضعیف کند مخالف بود.

محافظه کاران از آنچه که عقل گرائی ساده انگارانه روشن اندیشی می انگاشتند روی برگرداندند آنها نه تنها جنبه های نابخردانه اجتماعی را تشخیص داده بودند بلکه برای آنها ارزش مثبتی نیز قایل می شدند به همین دلیل پدیده هایی چون سنت، تخیل،عاطفی اندیشی و مذهب را عناصرسودمند و ضروری زندگی اجتماعی می دانستند و از هرگونه اغتشاش بیزار بوده و پیوسته در پی نگه داشت وضع موجود بودند و نیز بر نظم اجتماعی تاکید میکردند.

 

 

 

 

زایتلین 10 قضیه عمده را که بنظر او از واکنش محافظه کارانه سرچشمه میگیرند و جامعه شناسی فرانسوی مبنای تحول آنها را فراهم کردند را بشرح ذیل برمی شمارد:

1-      در حالیکه اندیشمندان روشن اندیش برفرد تاکید داشتند، واکنش محافظه کارانه به یک نوع علاقه عمده جامعه شناختی و تاکید برجامعه و دیگر پدیده های وسیع اجتماعی منجر شده بود.    

2-      جامعه بنظر آنها مهمترین واحد تحلیلی و بسی مهمتر از فرد است. این جامعه است که فرد را از طریق فراگرد اجتماعی شدن ایجاد می کند.                  

3-      از دیدگاه آنها(محافظه کاران) فرد حتی بنیادیترین عنصر سازنده جامعه نقشی ندارد. جامعه از بخشهای سازنده ای چون نقشها، مقامها، رابطه ها، ساختارها و نهادها ساخته شده است. افارد تنها این واحدها را در درون جامعه پرمی سازند و کار بیشتری از آنها بر نمی آید.

4-      بخشهای جامعه با یکدیگر ارتباط و وابستگی متقابل دارند در واقع همین ارتباط متقابل را بنیاد اصلی جامعه می انگاشتند به این نتیجه رسیده بودند که دست درازی به یک بخش به تضعیف بخشهای دیگرمی انجامد و سرانجام کل جامعه را  دستخوش نابسامانی می کند.

5-      آنها دگرگونی را نه تنها برای جامعه و عناصر سازنده اش، بلکه برای افراد جامعه نیز یک نوع تهدید به شمار می آورند. اگر نهادهای اجتماعی دستخوش از هم گیسختگی شوند مردم احتمالا آسیب خواهند دید و لطمه دیدن آنها نیز احتمالا نابسامانی اجتماعی را به بار خواهد آورد.

6-      گرایش عمومی محافظه کاران این بود که عناصربزرگ سازنده جامعه را هم برای جامعه و هم برای افراد جامعه مفید   می دانستند

7-      واحدهای کوچکتری همچون خانواده، محله، گروه های مذهبی و شغلی را نیز برای جامعه و افرادش اساسی می دانستند. بنظر آنها همین واحدها هستند که محیط های صمیمانه و  رو در رو  را که مردم برای بقاء در جوامع نوین به آنها  نیاز دارند، فراهم می کنند.

8-      محافظه کاران گرایش به این داشتند که دگرگونیهای نوین اجتماعی چون صنعتی شدن، شهرگرائی و دیوانسالاری را دارای پیامدهای مختل کننده بدانند.

9-      واکنش محافظه کارانه به تاکید بر اهمیت عوامل غیر تعقلی در زندگی همچون مناسک و تشریفات منجر شده بود.

10-  آنها از وجود یک نظام سلسله مراتبی در جامعه پشتیبانی می کردند آنها وجود یک نوع نظام رتبه بندی شده منزلت و پاداش برای جامعه اهمیت دارد.                                                                                                                      گرچه ما بر عدم پیوستگی میان روشن اندیشی و ضد روشن اندیشی تاکید ورزیده ایم اما  زایدمن بر این نظرات که پیوستگیها و پیوندهائی میان این دو وجود دارد که عبارتند:

1-      اینکه واکنش ضد روشن اندیشی بر سنت علمی ساخته و پرداخته روشن اندیشی سوار شده بود.

2-      آنکه ضد روشن اندیشی تاکید روشن اندیشی بر پدیده های جمعی (مغایر با افراد) را برداشته و بسیار آنرا بسط داده بود.

3-      اینکه هر دو مکتب به مسائل جامعه نوین و به ویژه بر پیامدهای منفی آنها بر افراد توجه نشان می دهد.    

 

 

بنیانگذاران جامعه شناسی

سه اندیشمند فرانسوی : کلود سن سیمون، اگوست کنت و امیل دورکیم

 

کلود، هنری، سن سیمون(1825-1760)

جالب ترین جنبه کار سن سیمون اینست که او هم در تحول نظریه جامعه شناحتی(مانند نظریه کنت) اهمیت دارد و هم در نظریه مارکسیستی از بسیاری جهات در نقطه مقابل جامعه شناسی محافظه کارانه قرار دارد.درجناح محافظه کاری سن سیمون خواستار وضع موجود جامعه بوده اما برخلاف دوبونالد و دومیستر در پی بازگشت به زندگی قرون وسطی نبود.

او یک اثباتگرا بود به این معنی که معتقد بود در بررسی پدیده های اجتماعی باید همان فنون علمی را به کار برد که در علوم طبیعی از آنها استفاده می شود.

در جناح رادیکال سن سیمون نیاز به اصلاحات سوسیالیستی بویژه برنامه ریزی متمرکز اقتصادی را احساس میکرد اما در این  راستا به اندازه مارکس پیش تاخته بود. گرچه او هم مانند مارکس می دید که سرمایه داران جای اشرافیت فئودال را می گیرند اما برایش تصور ناپذیر بود که طبقه کارگر روزی جانشین سرمایه داران شوند.

 

 

اگوست کنت( 1857-1797)

اصطلاح جامعه شناسی را نخستین بار کنت به کار برد. اودر اولین نظریه پردازان جامعه شناسی(بویژه هربرت اسپنسر و امیل دورکیم) بسیار نفوذ داشت. او معتقد بود که جامعه شناسی باید وجهه ای علمی به خود بگیرد.

او از هرج و مرجی که در جامعه رواج یافته بود بسیار رمیده بود و به آن دسته از اندیشمندانی که بانی روشن اندیشی و انقلاب بودند انتقاد داشت. کنت دیدگاه علمیش را که همان اثباتگرائی یا فلسفه اثباتی بود برای مقابله با آنچه که خود فلسفه منفی و ویرانگر روشن اندیشی می پنداشت ساخته و پرداخته بود. او با کاتولیکهای ضد انقلابی فرانسه(بویژه دوبونالد و دومیستر) هم آواز و تحت تاثیرشان بود. او تصور نمی کرد که بازگشت به قرون وسطی امکانپذیر است ، زیرا پیشرفت علم و صنعت این امر را امکان ناپذیر ساخته بود. کنت در پی آن بود تا جامعه شناسی را با الگوی علوم دقیق تطبیق دهد، این علم باید هم به ایستایی اجتماعی (ساختارهای موجود اجتماعی) و هم به پویائی اجتماعی (دگرگونی اجتماعی )بپردازد.

 

 

 

 

 

نظریه تکاملی کنت

نظریه تکاملی یا قانون 3 مرحله ای او برابر با این نظریه 3 مرحله فکری وجود دارد که جهان در سراسر تاریخ آنها را پشت سر گذاشته است، بعقیده کنت تنها جهان بلکه گروه ها، جوامع، علوم،افراد و حتی اذهان از این 3مرحله عبور می کنند:

مرحله نخست: مرحله الهیاتی است که جهان تا سال 1300 میلادی در آن به سر می برد در این مرحله، نظام  فکری اصلی براین عقیده استوار بود که قدرتهای فراطبیعی و صورتهای مذهبی الگو گرفته از نوع بشر در بنیاد هر چیزی وجود دارند.

مرحله دوم: مرحله مابعد طبیعی است که تقریبا از 1300 تا 1800 میلادی را در بر می گیرد ویژگی این دوران اعتقاد به این بود که نیروهای انتزاعی مانند طبیعت و نه خدایان تشخیص یافته هرچیزی را در نهایت تبیین می کنند.

مرحله سوم: سرانجام در سال 1800 جهان وارد مرحله اثباتگرایانه شد که شاخص آن اعتقاد به علم است در این مرحله انسانها گرایش به این دارند که از جستجوی علتهای مطلق(خدا یا طبیعت) دست بردارند و به جای آن بر مشاهده جهان اجتماعی و طبیعی به خاطر کشف قوانین حاکم برآنها تاکید ورزند.

کنت اعتقاد داشت که نابسامانی فکری علت نابسامانی اجتماعی است، نابسامانی های ناشی از نظام های فکری پیشین( الهیاتی و مابعد طبیعی) در عصر اثباتگرایانه(علمی) نیز همچنان ادامه دارند. جامعه شناسی کنت بر فرد تاکید ندارد بلکه پدیده های بزرگتری همچون خانواده را بعنوان واحد بنیادی تحلیل خود در نظر می گیرد.

(تاکید کنت بر خصلت نظامدارانه جامعه است یعنی همان پیوندهای میان عناصرگوناگون سازنده جامعه)

( کنت نخبه گرا بود)

(کنت در تحول جامعه شناسی اثباتگرایانه پیشقدم بود)

(مابعداثباتگرائی: تصور یک علم عینی و عقلانی را بویژه در چهارچوب جامعه شناسی انکار می کند)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امیل دورکیم (1917-1857)

دورکیم از جهت سیاسی لیبرال ولی از نظر فکری موضع محافظه کارانه را اتخاذ کرده بود او نیز مانند کنت و ضد انقلابیون کاتولیک مسلک، از نابسامانی اجتماعی بیزار و هراسان بود. بیشتر کارهای دورکیم به بررسی نابسامانی های اجتماعی احتصاص دارد. او معتقد بود نابسامانیهای اجتماعی جزء ضروری جهان نوین نیست و میتوان آنها را با اصلاحات اجتماعی کاهش داد. درحالیکه مارکس مسائل جهان نوین را ذاتی جامعه جدید می انگاشت.

دورکیم در کتابی با عنوان خودکشی برهان آورد که اگر بتواند رقتارهای فردی همچون خودکشی را به علل اجتماعی(واقعیتهای اجتماعی) ارتباط دهد نمونه مجاب کننده ای برای اثبات اهمیت رشته جامعه شناسی بدست خواهد داد.

دورکیم معتقد است عامل اصلی پیوند در جهان نوین، تقسیم کار پیچیده است که انسانها را با یک نوع وابستگی متقابل به یکدیگر پیوند می دهد.

دورکیم با توجه به جامعه شناسی محافظه کارانه اش احساس نمی کرد که برای حل این مسائل به انقلاب نیاز باشد. وی به مذهب بعنوان صورت غائی واقعیت اجتماعی غیرمادی تاکید می ورزد. وی برای یافتن ریشه های دین جامعه ابتدائی را مقدم بر جامعه پیچیده دانسته که بهتر می تواند ریشه های دین را بیابد.آنچه که در این رهگذر بدست آورد این بود که سرچشمه دین، خود جامعه است. این جامعه است که بعضی چیزها را شرعی و برخی دیگر را کفرآمیزمیداند. در نمونه هایی که او مورد بررسی قرارداد،کلان،سرچشمه،نوع ابتدائی دین یعنی تومیسم است که در آن چیزهائی مانند گیاهان و جانوران تقدس می یابند دورکیم خود تومیسم را بعنوان نوع ویژه ای از واقعیت های اجتماعی غیر مادی یا صورتی از وجدان جمعی می انگاشت.

دورکیم جامعه و فراورده های عمده اش را به مقام خدائی رسانید. او با خداسازی جامعه، در واقع موضوع بسیار محافظه کارانه ای را اتخاذ کرد زیرا کمتر کسی هست که اندیشه برانداختن یک خدا یا سرچشمه اجتماعیش را در سر بپروراند.

(دورکیم جوامع را به ارگانیک و مکانیک تقسیم بندی می کند)

(دورکیم بحث وجدان جمعی را مطرح می کند)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 کارل مارکس و تحول جامعه شناسی آلمانی

جامعه شناسی آلمان از همان ابتدا پاره پاره بود میان مارکس و پیروانش که در حاشیه جامعه شناسی باقی مانده بودند و نخستین غولهای جریان اصلی جامعه شناسی آلمان، ماکس، وبر و گئورک زیمل شکافی پدیدار شده بود.

(دورکیم، کنت و مارکس محافظه کار و نظم گرا بودند).

 

 

ریشه های نظریه مارکسیستی

هگل فیلسوف آلمانی و معتقد به 2 نوع فلسفه ایده آلیسم و دیالکتیک بود

فیلسوف آلمانی گئورک، فریدریک،ویلهلم و هگل بر ذهن مارکس نفوذ فکری شایانی داشتند. آموزش مارکس در دانشگاه برلین با افکار هگل و انشعاب میان پبروان او بعد از مرگش شکل گرفته بود.

هگلیان پیر( گراشی، اوکاج) همچنان به افکار استادشان وفادار ماندند ولی هگلیان جوان(فوئرباخ) گرچه هنوز با سنت هگلی کار   می کردند ولی به بسیاری از جنبه های فلسفی هگل انتقاد داشتند.

لودویک فوئرباخ( 1872-1804) یکی از هگلیان جوان بود که در صدد تجدید نظر افکار هگل برآمد. مارکس هم تحت تاثیر افکارهگل و هم تحت تاثیر نفوذ تجدید نظرهای فوئر باخ بود اما این دو فلسفه را به شیوه نو و هوشمندانه ای ترکیب کرد و بسط داد.

دیالکتیک هم یک شیوه تفکرو هم تصویری از جهان است.

مارکس که در سنت هگلی آموزش دیده بود اهمیت دیالکتیک را پذیرفت اما به هر روی نسبت به جنبه هائی از شیوه کاربرد آن از سوی هگل گرایش به کاربرد دیالکتیک تنها در مورد افکار داشت، حال آنکه مارکس احساس می کردکه دیالکتیک را می توان در مورد جنبه های مادی زندگی همچون اقتصاد نیز بکار بست.

هگل همچنین وابسته به فلسفه ایده آلیسم بود که بر اهمیت ذهن بر فراورده های ذهنی تاکید می کرد تاجهان مادی.

ایده آلیستها نه تنها بر فراگردهای ذهنی بلکه بر افکار ناشی از این فراگردها نیز تاکید می ورزید هگل توجه زیادی به تحول چنین افکاری نشان می داد بویژه به آنچه که خود روح جامعه می نامید.

 در واقع هگل نوعی نظریه تکاملی جهان بر حسب افکار ایده آلیستی ارائه داد برابر با نظریه او انسانها در مرحله نخست تنها توانائی فهم حسی جهان پیرامونشان را داشتند .

در مرحله بعد انسانها توانائی آنرا پیدا کرداند که نسبت به وجود خودشان آگاهی و ادراک یابند.

برابر با رهیافت دیالکتیکی هگل میان آن چیزی که انسانها هستند و آن چیزی که احساس می کنند میتوانند باشند تعارضی پدید آمده است.

  فوئر باخ پل مهمی میان هگل و مارکس بود.

  فوئر باخ در انتقاد از هگل موضوع دین را مایه  بررسی خود قرار داد .

مارکس هم تحت تاثیر هگل و  فوئرباخ بود و هم بر هر دوی آنها انتقاد داشت.

مارکس موضع بسیار متفاوتی را در پیش گرفت و چنین استدلال میکرد که مسائل زندگی نوین را میتوان در خاستگاه های واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایه داری جستجو کرد و راه حلهای آن را نیز تنها در برانداختن این ساختارها بوسیله عمل دسته جمعی گروه های وسیع مردم میتوان یافت.

درحالیکه هگل جهان را روی سرش گذاشته بود(یعنی بر آگاهی و نه برجهان واقعی تاکید داشت) مارکس دیالکتیکش را بر پایه ای کاملا مادی استوار کرد.

فوئر باخ مهمترین دستاورد هگل یعنی دیالکتیک او را در جهتگیری مادی اندیشانه اش به ویژه رابطه میان انسانها و جهان مادی نادیده گرفته بود.

مارکس 2 عنصراین دو دانشمند را که خود، آنها را مهمترین عناصر فکری شان تلقی می کرد اقتباس نمود- دیالکتیک هگل و مادی اندیشی فوئر باخ. او این 2 عنصر فکری را در جهتگیری خاص خود که همان ماتریالیسم دیالکتیکی است را ادغام کرد.

مادی اندیشی مارکس وتاکید متعاقب آن بر بخش اقتصادی او را به گونه ای به سوی آثار گروهی از اقتصاددانان سیاسی از جمله آدام اسمیت و دیوید ریکاردو کشاند. او این فرض بنیادی آنها را که کار سرچشمه همه ثروتهاست مورد تاکید قرارداد. همین قضیه سرانجام مارکس را به نظریه ارزش کار رهنمون شد که طی آن استدلال می کرد که سود سرمایه داران بر پایه استثمار کارگران نهاده شده است. این ارزش اضافی که سرمایه داران بدست می آورند و آنرا دوباره سرمایه گذاری می کنند بنیاد سراسر نظام سرمایه داری را تشکیل می دهد. نظام سرمایه داری با افزایش مدام سطح استثمار کارگران رشد می کند و سود حاصل از این استثمار را برای گسترش نظام،  سرمایه گذاری می کند.

 

 

 

 

کارل مارکس(1883-1818)

کارل مارکس هم از دیدگاه هگلیان پیر و جوان استفاده می کرد.

او معتقد است که اقتصاد زیربناست و جامعه به 2 بخش کارگر و کارفرما تقسیم می کردد . وی جامعه شناس نبود اما گستره آثارش باعث میشودکه در چهارچوب اصطلاح جامعه شناسی بگنجد. دلیل بنیادی طرد مارکس یک علت ایدئولوژیک بود افکار تندروانه مارکس و دگرگونیهای اجتماعی بنیادی که او پیش بینی کرده و در صدد تحقق شان بود آشکارا مایه هراس و بیزاری این دانشمندان بود.

دلیل دیگر طرد مارکس ماهیت علایق او بود در حالیکه جامعه شناسان در برابر این نابسامانیهای ناشی از روشن اندیشی انقلاب صنعتی و انقلاب فرانسه واکنش نشان می دادند مارکس از این نابسامانیها هراسان نمی شد و در عوض آنچه که از همه بیشتر مورد توجه و نگرانی مارکس بود سرنگونی نظام سرمایه داری بود که انقلاب صنعتی آنرا به ارمغان آورده بود. امر مورد علاقه مارکس انقلاب بود که در نقطه مقابل تعلق محافظه کارانه به اصلاحات و دگرگونیهای منظم قرار دارد.

مارکس نظریه ای درباره نظام سرمایه داری ارائه کرد که بر تصورش از ماهیت بنیادی نوع بشر استوار بود.. مارکس معتقد است انسنها ذاتا اجتماعی اند آنها برای تولید آنچه که برای زنده ماندن به آن نیاز دارند ناچارا که با یکدیگر کار کنند. او همچنین معتقداست در جامعه سرمایه داری به جای آنکه به گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند بصورت غیر طبیعی برای گروه کوچکی از سرمایه داران تولید می کنند.

مارکس معتقد بود که تعارضها و کشمکشهای درونی سرمایه داری از جهت دیالکتیکی به فرو ریختگی نهائی آن خواهد انجامید اما بر این تصور نبود که این فراگرد گریز ناپذیر است. سرمایه داران برای جلوگیری از فرارسیدن سوسیالیسم منابع فراوانی در اختیار دارند ولی عمل هماهنگ یک طبقه خودآگاه بنام پرولتاریا بر همه این منابع فایق خواهد آمد.

پرولتاریا در این فراگرد چه جامعه ای را می آفریند؟ سوسیالیم

سوسیالیسم چیست؟  سوسیالیم  به اساسی ترین شکل آن جامعه ای است که در آن انسانها نخستین بار می توانند به تصویر آرمانی مارکس از تولیدگری نزدیک شوند.

بعبارت دیگر در یک جامعه سوسیالیتی ، انسانها دیگر از خود بیگانه نیستند.

 

 

 

 

ریشه های جامعه شناسی آلمانی

جامعه شناسی اولیه آلمان در مخالفت با نظریه مارکسیستی ساخته و پرداخته شد. باید درنظر داشت که وبر با کارهای مارکس آشنائی چندانی  نداشت زیرا بسیاری از آثار مارکس بعد از مرگ وبر انتشار یافت و  وبر بیشتر در برابر مارکسیستها واکنش نشان می داد تا آثار مارکس.

وبر ، مارکس و مارکسیستهای روزگار خود را جبر گرایانی اقتصادی می انگاشت که نظریه های تک علتی درباره زندگی اجتماعی ارائه می دادند به این معنی که نظریه مارکس را بصورتی در نظر می گرفت که همه تحولات تاریخی بر مبنای اقتصادی استوارند و همه ساختارهای امروزی نیز بر پایه اقتصادی بنا گذاشتند.

یکی از موارد جبرگرائی اقتصادی که از همه بیشتر وبر  را برآشفته بود این نظر بود که افکار چیزی جز بازتابهای منافع مادی بویژه اقتصادی نیستند و این منافع مادی اند که ایدئولوژی را تعیین می کنند.

وبر به جای تاکید بر عوامل اقتصادی و تاثیر آن بر افکار بیشتر توجهش را به افکار و تاثیر آن بر اقتصاد اختصاص داده بود.

اودرکتاب اخلاق پروتستانی به مذهب پروتستان بیشتر بعنوان یک نظام فکری پرداخت و تاثیر آن بر پیدایش یک نظام فکری دیگر بعنوان روح سرمایه داری را مورد بررسی قرارداد و سرانجام به یک نوع نظام اقتصادی سرمایه داری رسید.

در واقع وبر می خواست نشان دهد همچنانکه عوامل مادی بر افکار تاثیر می گذارند افکارنیز بر ساختارهای مادی تاثیر می گذارند.

 مارکس در کارهایش درباره قشربندی برطبقه اجتماعی و بعد اقتصادی قشربندی تاکید داشت ولی استدلال میکردکه ابعاد دیگر قشربندی اجتماعی نیز اهمیت دارد او می گفت مفهوم قشربندی اجتماعی را باید بسط داد تا قشربندی برمبنای حیثیت، منزلت و قدرت را نیز در بر می گیرد.

از برخی جهات وبر در مخالفت با مارکس کار می کرد ولی از برخی جهات دیگر درصدد گسترش افکار مارکس بود.

 از میان کسانی که  بر  وبر نفوذ داشتند ایمانوئل کانت(1804-1724) فیلسوف ، از همه برجسته تر بود. اما تاثیر فریدریک نیچه را نیز نباید نادیده گرفت بویژه  تاکید او بر نقش قهرمانان تحت تاثیر نیچه بود که وبر بر نیاز افراد بر ایستادگی در برابر تاثیر دیوانسالاری و ساختار های دیگر جامعه نوین تاکید می کرد.

جامعه شناسی آلمان در زمینه یک نوع روابط متقابل پیچیده میان نظریه مارکس و انواع جریانهای فکری دیگر، پدیدار شد.

 برجسته ترین شخصیت های جامعه شناسی اولیه آلمان ماکس وبر و گئوریک زیمل بودند.

 

ماکس وبر(1864-1920)

وبر به این قضیه کلی علاقمند بود که چرا نهادهای اجتماعی در جهان غربی بیش از پیش عقلانی تر شده اند در حالیکه در دیگر نقاط جهان موانعی نیرومند از یک چنین تحولی جلوگیری کرده اند.

وبر بحثش را درباره فراگرد دیوانی کردن، در بحث وسیعترش در مورد نهادهای سیاسی می گنجاند او 3 نوع نظام اقتدار را از هم متمایز می کند که عبارتند از: ا- اقتدار سنتی 2- اقتدار فرهمندانه 3- اقتدار عقلانی ،قانونی

اقتدار سنتی از یک نوع نظام اعتقادی دیرپای سرچشمه می گیرد برای مثال در این نوع نظام، با رهبری سروکار داریم که برای این به قدرت می رسد که خانواده یا کلانش رهبری گروه را بدست داشته اند اما یک رهبر فرهنمند اقتدارش از قابلیتها یا ویژگیهایش و یا اعتقاد پیروانش به این که رهبر یک چنین خصوصیاتی را دارد سرچشمه می گیرد گرچه  این دو نوع اقتدار از اهمیت تاریخی برخوردارند اما وبر  بر این باور بود که در غرب و سرانجام در سراسر جهان روند عمومی در جهت نظام های اقتدار عقلانی- قانونی کار می کنند. در یک چنین نظامی ، اقتدار از قواعدی سرچشمه می گیرد که عقلا و قانونا به تصویب رسیده باشند در این نوع نظام رهبران با تایید قوانین جامعه به قدرت می رسند.

او ضمن یک بررسی پهن دامنه برآن شد تا دریابد که چرا یک نظام معقول اقتصادی (سرمایه داری) در غرب ساخته و پرداخته شد  ولی در دیگر نقاط جهان از رشد بازماند. وبر در این فراگرد برای دین نقشی اساسی قائل شد.

گرچه عقلانیت در کانون نظریه وبر جای دارد اما به هیچ روی نمی توان گفت که تمام نظریه اش را دربر می گیرد.

چرا نظریه وبر بیشتر از مارکس توجه جامعه شناسان نظریه پرداز بعدی را به خود جلب کرد؟ یک دلیلش این است که وبر از نظر سیاسی پذیرفتنی تر بود او به جای آنکه از تندروی مارکس هواداری کرده باشد در برخی از قضایا  بیشتر یک لیبرال بود و در برخی  دیگر از قضایای دیگر محافظه کار(مانند قضیه نقش دولت).

او گرچه به بسیاری از جنبه های جامعه نوین سرمایه داری انتقاد داشت و به بسیاری از نتیجه گیریهای انتقادی مارکس نزدیک شده بود، اما کسی نبود که از راه حلهای ریشه ای برای این مسائل پیشنهاد کند در واقع احساس می کرد که اطلاحات ریشه ای ارائه شده از سوی مارکسیستها و سوسیالیستهای دیگر زیانشان بیشتر از فایده شان است.

نحوه ارائه داوریهای وبر نیز به شورش تمام شده بود او بیشتر زندگیش را وقف بررسیهای مفصل تاریخی کرده و نتیجه گیریهای سیاسی اش غالبا در چهارچوب تحقیقاتش انجام گرفته بود به همین دلیل ، نتیجه  گیریهای وبر معمولا وجهه ای علمی و دانشگاهی داشت سبک دانشگاهی تر وبر، او را برای جامعه شناسان بعدی پذیرفتنی تر ساخته بود.

سرانجام اینکه رهیافت وبر به جهان اجتماعی، بسیار همه جانبه تر از مارکس بود در حالیکه مارکس تقریبا تمام ذهنش را مشغول اقتصاد کرده بود، وبر به انواع گوناگون پدیده های اجتماعی علاقمند بود.

 

 

 

 

 

 

گئورک زیمل(1918- 1858)

زیمل یک جامعه شناس نظریه پرداز تا حدی غیر متعارف بود یکی آنکه او در تحول نظریه جامعه شناختی آمریکا تاثیر فوری عمیقی داشت در حالیکه مارکس و وبر سالها عموماّ نادیده گرفته شده بودند دیگر آنکه کار زیمل به تحول یکی از نخستین کانونهای جامعه شناسی آمریکا – دانشگاه شیکاگو – و نظریه عمده آن کنش متقابل نمادین کمک کرد.

جنبه دیگر غیر متعارف بودن کار زیمل، سطح تحلیل او یا دست کم همان بعدی از تحلیل است که به خاطر آن در آمریکا بلند آوازه شد درحالیکه وبر و مارکس بیشتر به قضایای پهن دامنه ای چون عقلانیت جامعه و یا اقتصاد سرمایه داری پرداختند .

زیمل بیشتر از همه بخاطر کارش در زمینه قضایای تنگ دامنه تری همچون کنش و کنش متقابل فردی شناخته شده بود.زیمل اساساّ شناخت کنش متقابل میان آدمها را یکی از وظایف عمده جامعه شناسی می دانست. یکی از شگفتی های کار زیمل اینست که او نیز به همان قضایای پهن دامنه ای که ذهن مارکس و وبر را تسخیر کرده بود تا اندازه ای پرداخت.

سبک کار زیمل در زمینه کنش متقابل نیز در پذیرش او از سوی جامعه شناسان نظریه پرداز آمریکائی بی تاثیر نبود.

یک رشته مقالات ظاهراّ ساده درباره موضوع های جالبی چون فقر، فحشاء، فقیر و خسیس و بیگانه را نیز به رشته تحریر درآورد.

هرچند که جهت گیری کلان زیمل در کتاب فلسفه پول او آشکارتر است اما همین جهتگیری در آثار زیمل همیشه وجود داشته است برای مثال این جهتگیری در کار مشهورش درباره گروه دو نفره و سه نفره به روشنی دیده می شود او فکر می کرد که هرگاه یک گروه دونفره با اضافه شدن یک طرف سوم تبدیل به یک گروه سه نفره می شود،  تحول جامعه سناختی تعیین کننده ای رخ می دهد. امکانات اجتماعی تازه ای در گروه سه نفره پدیدار می شود که در یک گروه دو نفره نمی تواند بوجود آید. برای مثال در یک گروه سه نفره یکی از اعضاء می تواند در اختلافات میان دونفر دیگر نقش داور یا میانجی را ایفا کند از این مهمتر آنکه دوتن از سه عضو گروه می توانند با همدیگر همدست شوند و بر عضو سوم تسلط یابند.

همین مایه را در مبنای فلسفه پول نیز می یابیم زیمل در اصل نگران پیدایش یک اقتصاد پولی در جهان نوین بود به گونه ای که از فرد جدا گردد و بر او تسلط یابد این موضوع به نوبه خود بخشی از یک موضوع حتی از این گسترده تر و رایج تر در آثار زیمل بشمار می آید که آن همانا چیرگی فرهنگ بعنوان یک کل بر افراد است.

 

 

 

 

خاستگاه های جامعه شناسی بریتانیایی

تا اینجا از تحول جامعه شناسی در فرانسه(کنت و دورکیم) و آلمان(مارکس، وبر و زیمل) بحث کردیم از این پس می پردازیم به قرینه همین تحول در جامعه شناسی انگلیس چنانچه خواهیم دید افکار قاره اروپا بر جامعه شناسی اولیه بریتانیایی  بی تاثیر نبود ولی از این مهمتر نفوذ افکار بومی انگلیس بود.

 

 

 

اقتصاد سیاسی، بهبود خواهی و تکامل اجتماعی

فیلیپ ابرامز(1986) مدعی است که جامعه شناسی بریتانیایی با سه مبنای غالباّ متعارض در سده نوزدهم شکل گرفت – اقتصاد سیاسی، بهبود خواهی و تکامل اجتماعی.

به همین دلیل، هنگامی که انجمن جامعه شناسی لندن در 1903 پایه گذاری شد، اختلاف نظرهای شدیدی بر سر تعریف جامعه شناسی در کار بود. اما به هر روی، کمتر کسانی بودند که در این نظر تردید داشته باشند که جامعه شناسی می تواند یک علم باشد. همین اختلاف نظرها بود که به جامعه شناسی بریتانیایی خصلت ویژه ای بخشید.

درباره اقتصاد سیاسی که نظریه جامعه صنعتی و سرمایه داری بود و کم وبیش از کار آدام اسمیت( 1790 – 1723) سرچشمه    می گیرد همچنانکه دیدیم، اقتصاد سیاسی بر کار مارکس تاثیر عمیقی گذاشته بود.

 مارکس اقتصاد سیاسی را به خوبی مطالعه کرده بود و نسبت به آن انتقاد داشت. اما اقتصاددانان و جامعه شناسان بریتانیایی جهتگیری مارکس را نپذیرفتند. آنها گرایش به پذیرش این فکر اسمیت را داشتند که << دستی نامریی >> بازار کار و کالاها را تعیین می کند. آنها بازار را واقعیت مستقلی می انگاشتند که بر فراز افراد ایستاده است وبر رفتار آنها نظارت می کند.

از آنجا که بازار و، در پهنه ای وسیعتر، جامعه را با دید مثبتی می نگریستند، برای خود این وظیفه را تعیین نکرده بودند که از جامعه انتقاد کنند، بلکه تنها خود را موظف می دانستند که درباره قوانین عملکرد بازار داده هایی را گردآوری کنند.

در حالیکه مارکس، وبر، دورکیم و کنت به ساختارهای جامعه به عنوان واقعیتهای بنیادی نظر داشتند، اندیشمندان بریتانیایی بیشتر بر افراد که سازنده این ساختارها هستند، تاکید داشتند.

آمار شناسان بریتانیایی به خاطر تاکید مدام بر توزیع مقتضیات فردی، نمی توانستند به مفهوم فقر به عنوان محصول ساختار اجتماعی برسند.

دومین ویژگی تعیین کننده جامعه شناسی بریتانیا، بهبود خواهی یا آرزوی حل مسائل اجتماعی از طریق اصلاحات است.

جامعه شناسان برتانیایی، مانند جامعه شناسی فرانسوی و برخی از شاخه های جامعه شناسی آلمان، جهتگیری محافظه کارانه داشت.

 

هربرت اسپنسر(1903- 1820)

اسپنسر را نمی توان محافظه کار قلمداد کرد. اسپنسر را در سالهای اولیه باید یک لیبرال سیاسی خواند.

یکی از نظریه های لیبرالی اسپنسر که به گونه ناخوشایندی با محافظه کاریش همراه بود، پذیرش اقتصاد آزاد بود. او احساس می کرد که دولت نباید در امور فردی دخالت کند و به جز نقش انفعالی پاسداری از مردم کارکرد دیگری را نباید برعهده بگیرد.

این اختلاف نظر، اسپنسر را به عنوان یک داروینیست اجتماعی مطرح می سازد. او بعنوان یک داروینیست، معتقد به این نظریه تکاملی بود که جهان پیوسته به سوی وضعیت پیشرفته تر رشد می کند بنابراین آنرا باید به حال خود گذاشت، زیرا دخالت خارجی تنها می تواند وضع را بدتر سازد.

اسپنسر این نظر داروین را نیز پذیرفته بود که فراگردی از انتخاب اصلح و بقای اصلح در جهان اجتماعی در کار است .

تفاوت دیگر اسپنسر با کنت این است که او بر فرد تکیه داشت، حال آنکه به واحدهای وسیعتری چون خانواده توجه داشت.

تاثیر دیگر کار اسپنسر که در آن با کنت و دورکیم سهیم بود، گرایش به نگریستن به جامعه به عنوان یک ارگانیسم است. او به ساختار فراگیر جامعه، روابط متقابل اجزای جامعه و کارکردهای آنها برای یکدیگر و نیز برای کل نظام، علاقمند بود.

هرچند از اسپنسر بیشتر بعنوان یک نظریه پرداز تکاملی یاد می کنند اما نظریه اش بسیار پیچیده، دارای صورتهای متنوع و غالباّ ناروشن و مبهم است. اسپنسر در واقع چهار نظریه متفاوت و گهگاه متداخل از تکامل اجتماعی داشت.

اسپنسر در نخستین نظریه تکاملیش استدلال می کرد که تکامل اجتماعی مستلزم پیشرفت به سوی یک وضعیت اجتماعی آرمانی است.

نظریه تکاملی دوم اسپنسر، کمی بیشتر از نظریه اول وجهه نظری دارد وقدری کمتر از آن از خصلت ایدئولوژیک برخوردار است. برابر با این نظریه،جامعه در جهت تمایز هرچه بیشتر انواع ساختارهایی حرکت می کند که انواع نیازهای کارکردی جامعه را برآورده می سازند.

در نظریه سوم،اسپنسر، نیز مانند آنچه که دورکیم بعد انجام داد، تکامل اجتماعی را با تقسیم کار فزاینده برابر انگاشت.

سرانجام اینکه اسپنسر یک الگوی تکامل اجتماعی را بر مبنای الگوی تکامل زیست شناختی پذیرفت. در واقع ، این اسپنسر بود که چندین سال پبش از اثر داروین درباره انتخاب طبیعی، اصطلاح <<بقای اصلح>> را ابداع کرد.در این نظریه   به این مساله پرداخت که چرا برخی از جوامع باقی می مانند وبرخی دیگر نابود می شوند.

 او اساسا نظرش این بود که جوامع صالحتر باقی می مانند واز این طریق سطح قدرت تطبیقی کل جهان را بالا می برند.

عوامل گوناگونی در احتمال موفقیت یک جامعه دخیلند: حجم جامعه، سطح باروری، کارآیی ارتباطات، میزان نظارت اجتماعی برمنابع، سازمان نظامی و نظایر آن.

 

واکنش در برابر اسپنسر در بریتانیا

اسپنسر با وجود تاکید بر فرد، بیشتر به خاطر نظریه پهن دامنه اش درباره تکامل اجتماعی معروف شده بود.  

 

جامعه شناسی ایتالیایی : پارتو و موسکا

در واقع ، پارتو نه تنها مارکی بلکه بخش عمده ای ار فلسفه روشن اندیشی را نیز رد می کرد برای نمونه، در حالی که فیلسوفان روشن اندیش برعقلانیت تاکید می کردند، پارتو بر نقش عوامل غیرعقلانی چون غرایز انسانی پافشاری می کرد . این تاکید پارتو با رد نظریه مارکس بی ارتباط نبود به این معنا که حال که عوامل غریزی و غیر عقلانی همچون غرایز انسانی تا این اندازه مهم و تغییر ناپذیرند، امیدواری به تحقق دگرگونیهای نمایان اجتماعی از طریق یک انقلاب اقتصادی، غیر واقع بینانه است.

پارتو نظریه ای را درباره دگرگونی اجتماعی پروراند که در تضاد شدید با نظریه مارکس است درحالیکه نظریه مارکس بر نقش توده ها تاکید دارد، پارتو نظریه نخبگان را در زمینه دگرگونی اجتماعی مطرح کرد که می گوید جامعه به ناگزیر تحت چیرگی گروه کوچکی از نخبگانی است که بر مبنای نوعی مصلحت شخصی روشنگرانه عمل می کنند.

این نخبگان بر توده های مردم که تحت تسلط نیروهای غیر عقلانی اند، فرمانروایی می کنند. درنظام پارتو، از آنجا که توده ها از قابلیتهای عقلانی برخوردار نیستند، بعید است به یک نیروی انقلابی تبدیل شوند. دگرگونیهای اجتماعی زمانی  رخ می دهد که نخبگان موجود تباهی بگیرند و نخبگان تازه ای که از نخبگان غیرحاکم ویا از عناصر شایسته تر توده ها برمی خیزند، جای نخبگان قدیم را بگیرند.

کار موسکا را نیز باید به عنوان واکنشی منفی در برابر روشن اندیشی و مارکسیسم در نظر گرفت.نکته مهم این است که موسکا نیز مانند پارتو نظریه نخبگان را در مورد دگرگونی اجتماعی مطرح کرد که در نقطه مقابل چشم انداز مارکس جای می گیرد.

 

تحولات مارکسیسم اروپایی در آغاز سده بیستم

بعد از مرگ مارکس، نظریه مارکسیستی نخست تحت سلطه کسانی قرار گرفت که در این نظریه جبرگرائی علمی و اقتصادی      می دیدند .

مارکسیستهای هگلی از فروکاستن مارکسیسم به یک نظریه علمی که اندیشه و عمل فردی را ندیده گیرد، اکراه داشتند.

از جهت نظری، آنها اهمیت فرد، آگاهی و رابطه میان اندیشه و عمل، را دوباره گوشزد کردند و از جهت عملی، بر اهمیت عمل فردی در به راه انداختن انقلای اجتماعی تاکید می کردند. مهمترین هواداران این دیدگاه، گئورک لوکاچ بود. به گفته مارتین زی، لوکاچ بنیانگذار مارکسیسم غربی بود.

 

نظریه جامعه شناسی اولیه آمریکا

نخستین گروه دانشگاهی با عنوان جامعه شناسی در سال 1889 در دانشگاه کانزاس پایه گذاری شد. در سال 1892، آلیبون اسمال وارد دانشگاه شیکاگو شد و گروه جدید جامعه شناسی را در آنجا برپا کرد

گروه جامعه شناسی شیکاگو به نخستین کانون جامعه شناسی آمریکا به طور عام و نظریه جامعه شناسی به طور خاص، تبدیل شد.

 

موضع سیاسی جامعه شناسی اولیه آمریکا

برخلاف جامعه شناسان اولیه اروپایی که بیشترشان محافطه کار بودند، جامعه شناسان اولیه آمریکایی را باید با عنوان لیبرال سیاسی توصیف کرد. لیبرالیسمی که ویژگی جامعه شناسی اولیه آمریکا بود. اساسا دو عنصر را در برمی گرفت.

  نخست این که لیبرالیسم آنها اعتقادی به آزادی و رفاه فرد عمل می کرد. از این نظر، رویکرد آنها بیشتر تحت نفوذ جهتگیری اسپنسر بود تا موضع جمعگرا تر  کنت.

دوم آنکه بسیاری از جامعه شناسان وابسته به این جهتگیری، دیدگاهی تکاملی را درباره پیشرفت اجتماعی پذیرفته بودند.

در این لیبرالیسم، کمتر انتقادی از کل نظام می شود- به ویژه لیبرالیسم آمریکایی که کمترین تردیدی را در مورد نظام سرمایه داری روا نمی دارد.

جامعه شناختی اولیه آمریکا به توجیه عقلانی استثمار، امپریالیسم داخلی و بین المللی و نابرابری اجتماعی کمک می کرد. در پایان باید گفت که لیبرالیسم سیاسی جامعه شناسان اولیه آمریکا سرشار از دلالتهای محافظه کارانه بود.

 

دگرگونی اجتماعی، جریانهای فکری و جامعه شناسی اولیه آمریکا

روسکو هینگل و الزورث فورمن در تحلیلهایشان از جامعه شناسی آمریکا چند زمینه بنیادی را برای پیدایش نظریه جامعه شناسی در آمریکا برشمرده اند . مهمترین زمینه دگرگونیهائی است که پس از جنگ داخلی در جامعه آمریکا رخ داد.

آرتور ویدیک و استنفورد لایمن بررسی درجه یکی را درباره تاثیر مسیحیت، به ویژه پروتستانیسم، در پایه گذاری جامعه شناسی آمریکا انجام دادند.

عامل عمده دیگر دخیل در پایه گذاری جامعه شناسی آمریکا که هم از سوی هینکل و هم از طرف فورمن مورد بحث قرار گرفته، همانا پیدایش همزمان تخصصهای دانشگاهی (ازطرف جامعه شناسی) و نظامهای نوین دانشگاهی در اواخر سده نوزدهم بود.

عامل دیگر، تاثیر نظریه  جامعه شناسی جا افتاده اروپایی بر نظریه جامعه شناسی آمریکا بود. نظریه پردازان اروپایی بیشتر نظریه جامعه شناسی را آفریده  بودند و آمریکاییان می توانستند روی همین زمینه کار کنند. برای آمریکاییان، مهمترین شخصیت های جامعه شناسی اروپا اسپنسر و کنت بودند.

 

نفوذ اسپنسر بر جامعه شناسی

چرا افکار اسپنسر بیشتر بر افکار کنت، دورکیم ، مارکس و وبر بر جامعه شناسی اولیه آمریکا نفوذ گذاشت؟                             - اسپنسر آثارش را به زبان انگلیسی می نوشت-  سبک نوشته هایش چندان تخصصی نبود- او نوعی جهت گیری علمی را مطرح کرده بود – مهمترین دلیل اقبال همگانی آثار اسپنسر این بود که نظریه اش جامعه را که تحت فشار فراگرد صنعتی شدن قرارداشت اطمینان می داد و بر زخمهایش مرهم می گذاشت.

بنظر اسپنسر، جامعه همچنان در جهت پیشرفت هرچه بیشتر حرکت می کرد.

نامدارترین شاگرد آمریکایی اسپنسر، ویلیام گراهام سامنر بود که افکارمبتنی بر داروینیسم اجتماعیش را پذیرفته بود.

یکی از جالبترین ویژگیهای اسپنسر بی علاقگیش به خواندن آثار دیگران بود.(بهداشت مغزی را رعایت می کرد)

 

ویلیلم گراهام سامنر

سامنر هوادار عمده داروینیسم اجتماعی در ایالات متحد بود. سامنر رهیافت بقای اصلح را در جهان اجتماعی اساسا پزیرفت. او هم مانند اسپنسر با هرگونه اقدامی، به ویژه اقدامهای دولتی، در جهت کمک به شکست خوردگان مخالف بودند. این نظام فکری با تحول سرمایه داری به خوبی همخوانی دارد، زیرا از جهت نظری برای وجود تفاوتهای عظیم در ثروت و قدرت، مشروعیت فراهم       می سازد.

سامنر به دو دلیل عمده جز از نظر تاریخی اهمیتی ندارد: نخست آنکه، جهتگیری و داروینیسم اجتماعیش عموما جز مشروعیت نسنجیده ای برای سرمایه داری رقابتی و وضع موجود، چیز دیگری تلقی نشده است.دوم اینکه، نتوانست در دانشگاه ییل  مبنای استواری را برای برپایی یک مکتب جامعه شناسی با شاگردان بسیار، پایه گذاری کند.

 

لستر، اف ، وارد( 1913-1841)

جامعه شناسی دیگری که در دوره خودش سرشناس بود ولی اعتبارش کمتر دوامی آورد، لستر وارد بود.

او کارنامه ای غیرعادی دارد زیرا بیشتر زندگیش را به عنوان یک دیرین شناس برای دولت فدرال کار می کرد.

بعنوان نخستین رییس انجمن جامعه شناسی آمریکا در سال 1906 برگزیده شد. وارد نیز مانند سامنر تحت افکار اسپنسر بود. او این فکر را پذیرفته بود که انسانها از صورتهای پسست تر به پایه کنونی تکامل یافته اند.

او یک داروینیست اجتماعی تندرو نبود، چرا که نیاز به اصلاحات اجتماعی و اهمیت آن اعتقاد داشت.

 

 

 

مکتب شیکاگو

گروه جامعه شناسی آمریکا به سال 1892 به وسیله آلیبون اسمال پایه گذاری شد.در سال 1895 مجله جامعه شناسی آمریکا را بنیاد نهاد.

 

 

مکتب شیکاگو در نخستین دوره

مکتب اولیه شیکاگو ویژگیهای مشخص گوناگونی داشت. یکی از ویژگیهایش ارتباط  قوی آن با مذهب بود. برخی از اعضای این مکتب خودشان کشیش بودند و برخی دیگر کشیش زاده. بعنوان نمونه اسمال معتقد بود که هدف غایی جامعه شناسی، اساساّ باید هدفی مسیحی باشد.این عقیده به این نظر انجامید که جامعه شناسی باید به اصلاحات اجتماعی علاقمند باشد، همراه با این اعتقاد که باید وجهه علمی نیز داشته باشد. جامعه شناسی علمی با هدف بهبود اجتماعی می بایست در شهر رو به رشد شیکاگو اعمال گردد که در معرض هجوم پیامدهای مثبت و منفی شهرگرایی و صنعتی شدن قرار گرفته بود.

قدیمیترین عضوگروه جامعه شناسی شیکاگو ویلیلم تامس بود که تاثیر پایدار او به خاطر تاکیدش بر انجام تحقیق علمی در امور جامعه شناختی بود. گرچه او چندین سال هوادار این موضع بود اما نتیجه کارش در 1918 با انتشار کتاب دهقان لهستانی که در اروپا و آمریکا آشکارشد و مارتین بالمر  این اثر را نقطه عطف بررسیهای جامعه شناختی می داند چونکه جامعه شناسی را از نظریه انتزاعی و تحقیقات کتابخانه ای  به سوی بررسی جهان تجربی با کاربرد یک چهارچوب نظری سوق داده است. او بخاظر این گفته روانشناختی – اجتماعیش مشهور است که: اگر انسانها موقعیتشان را واقعی تلقی می کنند، پس پیامدهای این موقعیتها نیز واقعی اند.

تاکید او بر اهمیت آنچه که آدمها فکر می کنند و تاثیر آن بر عملکردشان بود. همین تاکید یکی از ویژگیهای مشخص کننده محصول نظری شیگاگو- نظریه کنش متقابل نمادین – شد.

شخصیت برجسته دیگر رابرت پارک(1944-1864) بود. اهمیت او برای تحول جامعه شناسی شیکاگو از چندین چشمه آب         می خورد. نخست اینکه: در گروه جامعه شناسی شیکاگو شخصیت مسلطی شده بود. دوم آنکه: پارک در اروپا آموزش دیده بود و در جلب توجه جامعه شناسان شیکاگو به اندیشمندان اروپایی نقش موثری داشت. نکته ای که از جهت نظری اهمیت ویژه ای دارد، این است که پارک درسهایی را با زیمل گذرانده بود وافکار زیمل بویژه تاکیدش بر کنش و کنش متقابل، در تحول جهتگیری نظری مکتب شیکاگو تعیین کننده بود. سوم اینکه او پیش از جامعه شناس شدن یک خبرنگاربود.

سرانجام اینکه، پارک و ارنست برجس نخستین نخستین کتاب درسی مهم و اساسی جامعه شناسی را با عنوان درآمدی به علم جامعه شناسی نوشتند.

 

 

چارلز هورتن کولی (1929-1864)

چشم انداز نظری او، نظریه کنش متقابل نمادین که مهمترین محصول مکتب شیکاگو بود، همخوانی داشت. کولی دارای نظریه های متعدد اقتصادی است، اما امروزه بیشتر بخاطر بینشهائی که در زمینه جنبه های روانشناسی اجتماعی حیات اجتماعی  بدست داد، از او یاد می کنند.

 کارهایش در این زمینه، با کار جورج هربرت مید همخوانی دارد. اما مید تاثیر ژرفتر و ماندگارتری از کولی بر جامعه شناسی گذاشت. کولی به موضوع آگاهی علاقمند بود ولی (مانند مید) از جداکردن آگاهی از زمینه اجتماعی سرباز می زد این امر از همه بیشتر در مفهومی از او مشخص است که تا امروز اعتبار دارد – خود آینه سان.

کولی از این مفهوم این معنا را در نظر داشت که انسانها آگاهی کسب می کنند و این آگاهی در کنش متقابل و مدام اجتماعی شکل   می گیرد.

گروه نخستین گروهی رودرو است که در پیوند دادن کنشگر به جامعه گسترده تر نقشی اساسی دارد. گروه های نخستین جوانان که بیشتر گروه خانوادگی و گروه همگنان اند، نقشی حیاتی دارند.

اساساّ چهارچوب گروه نخستین است که خود آینه سان پدیدار می شود و کودک خود محور یاد می گیرد  که دیگران را به حساب آورد و از این طریق به یک سهیم در جامعه،  تبدیل شود.

هم کولی و هم مید از دیدگاه رفتارگرایانه، در مورد انسانها، رویگردان بودند برابر با این دیدگاه ، انسانها کورکورانه و ناخودآگاه در برابر محرکهای خارجی واکنش نشان می دهند. هر دو آنها با یک دیدگاه مثبت  معتقد بودند که انسانها آگاهی و  خود   دارند و این مسئولیت با جامعه شناسان است که این حنبه از واقعیت اجتماعی  را بررسی کنند. کولی از جامعه شناسان می خواست که خودشان را جای کنشگران مورد بررسی بگذارند و روش درون نگری همدلانه را برای تحلیل آگاهی به کار برند.

جامعه شناسان با بررسی آنچه کنشگران در موقعیتهای گوناگون انجام می دهند، می توانند به معناها و انگیزه هایی که در بن رفتار اجتماعی نهفته اند، آگاهی یابند.

جورج هربرت مید( 1931- 1863)

مهمترین اندیشمند وابسته به مکتب شیکاگو و نظریه کنش متقابل نمادین، نه یک جامعه شناس، بلکه فیلسوفی به نام جورج هربرت مید بود.

افکار مید را باید در  زمینه رفتار گرائی روانشناختی دید. مید برآن شد تا اصول رفتارگرائی را به عرصه تحلیل ذهن بسط دهد.

مید یک نظریه روانشناختی – اجتماعی را به  جامعه شناسی آمریکا ارائه داد که با نظریه های  اساساّ اجتماعی  بیشتر نظریه پردازان عمده اروپایی- مارکس، وبر، دورکیم، کنت و اسپنسر، تضاد شدید دارد. تنها استثناء زیمل بود. بدین سان نظریه کنش متقابل نمادین، بیشتر بر پایه تعلق زیمل به کنش و کنش متقابل  و علاقه  مید  به آگاهی  ساخته و پرداخته شد.

 

افول مکتب شیکاگو

مکتب شیکاگو در دهه 1920 اوج گرفت اما در دهه 1930 با مرگ مید و عزیمت پارک، گروه جامعه شناسی شیکاگو اهمیت کانونیش را در جامعه شناسی آمریکا به تدریج از دست داد. فرد متیوز چندین دلیل را برای افول مکتب شیکاکو برشمرده است : نخست آنکه  رشته جامعه شناسی در آمریکا بیش از اندازه می خواست وجهه علمی کسب کند- پیوسته از روشهای پیچیده و تحلیل های آماری سود می جست اما از سوی دیگر مکتب شیکاگو بعنوان مکتبی تلقی شده بود که بر  بررسیهای توصیفی و مردمنگارانه و جهتگیریهای شخصی موضوعهای تحقیق تاکید می ورزید. دلیل دوم آنکه افراد هرچه بیشتری در خارج از شیکاگو از چیرگی دانشگاه شیکاگو بر جامعه شناسی آمریکا و مجله جامعه شناسی آمریکا بیش از پیش بیزار می شدند.

به گفته وایلی<< مکتب شیکاگو همچون بلوط نیرومندی فرو افتاد>> این امر به رشد کانونهای قدرت دیگر و از همه مهمتر، هاروارد و اتحادیه آیوی، میدان داد. نظر کنش متقابل نمادین، بیشتر یک سنت نا متعین شفاهی بود و به همین دلیل سرانجام ، میدان را به نظامهای نظری مشخصتر و مدونتری همچون کارکردگرایی ساختاری وابسته به اتحادیه آیوی، واگذار کرد.

نظریه جامعه شناسی در نیمه سده بیستم

سر بر کشیدن هاروارد، اتحادیه آیوی و کارکرد گرایی ساختاری

ظهور جامعه شناسی در هاروارد، در واقع با ورود پیتیریم سوروکین به این دانشگاه آغاز شد. سوروکین یک جامعه شناس نظریه پرداز بود.

 

پیتیریم سوروکین ( 1968 – 1889 )

او جوامع  بشری را میان سه گونه ذهنیت در  نوسان می دید- ذهنیت حسی، مفهوم پردازانه و آرمانگرایانه.

جوامع مبتنی بر ذهنیت حسی بر نقش حواس در درک واقعیت تاکید می ورزید، جوامعی که تحت سلطه شیوه های متعالیتر و مذهبی تر  فهم واقعیت قرار دارند، ذهنیت مفهوم پردازانه دارند و جوامع مبتنی  بر ذهنیت آرمانگرایانه از نوع گذاری اند و تعادل میان    دو گونه دیگر را برقرار می سازند.

محرک دگرگونی اجتماعی را باید در منطق درونی هر یک از این جوامع جستجو کرد به این معنا که جوامع بشری تحت فشار واهی برای بسط شیوه تفکرشان به آخرین حد منطقی اش، قرار دارند. بدین سان که یک جامعه حسی سرانجام آنقدر حسی می شود که زمینه برای سقوطش فراهم می گردد. وقتی ذهنیت حسی  به آخرین حد منطقی اش می رسد، مردم به نظامهای مفهوم پردازانه پناه می برند. اما همین که نظام تازه توفیق می یابد، باز دوباره به آخرین حدش سوق داده می شود و در نتیجه، جامعه بیش از اندازه مذهبی می گردد. در این هنگام، صحنه برای پایداری یک فرهنگ آرمانگرایانه آماده می گردد و سرانجام، همان چرخه پیشین دوباره تکرار می شود.

سوروکین نه تنها نظریه ای تکاملی را در مورد دگرگونی اجتماعی ساخته و گرداخته کرد، بلکه برای اثبات نظریه اش شواهد مفصلی را از هنر، فلسفه، سیاست و نظایر آن، به پیش کشید. همین خود ، آشکارا  کار بزرگی بود.

 

تالکت پارسونز ( 1979 – 1902 )

کتاب ساختار کنش اجتماعی پارسونز به 4 دلیل عمده برای نظریه جامعه شناسی آمریکا اهمیت داشت:

نخست اینکه نظریه پردازان بزرگ اروپائی را به قشر وسیعی از مخاطبان آمریکایی معرفی کرد( بیشتر صفحات این کتاب را به دورکیم، وبر و پارتو اختصاص داد)

دوم آنکه پارسونز با آنکه بر کار دورکیم و وبر و حتی پارتو تاکید می ورزید، اما تقریبا هیچ توجهی به مارکس نشان نداد. در نتیجه مارکس همچنان بدور از مشروعیت کافی در جامعه شناسی باقی ماند.

سوم آنکه کتاب ساختار کنش اجتماعی پارسونز نظریه پردازی جامعه شناختی را بعنوان یک فعالیت مشروع و مهم در جامعه شناسی مطرح ساخت.

چهارم اینکه پارسونز از نظریه های ویژه ای در جامعه شناسی دفاع کرد که بعدها تاثیر ژرفی بر این رشته گذاشتند.

وی به یک نظریه پرداز ساختاری- کارکردی شبیه شد و بر نظام ها ی اجتماعی و فرهنگی پهن دامنه تاکید می ورزید. قدرت نظری پارسونز و نیز کارکرد گرایی ساختاری، در این نهفته است که روابط میان ساختارها و نهادهای پهن دامنه را ترسیم می کند.

 تاکید او بیشتر بر چگونگی حفظ نظم در میان عناصر گوناگون جامعه بود. از دیدگاه او، دگرگونی یک فراگرد سامانمند است.

 اما نظر بنیادی او درباره روابط بین نظامها،  اساسا  همان نظر او درباره روابط درون نظام بود ، به این معنا که هر دو را دارای انسجام، توافق و نظم می دانست. بعبارت دیگر ساختارهای گوناگون اجتماعی کارکردهای مثبت متعددی را برای یکدیگر انجام     می دهند.

گرچه پارسونز نقشهای مثبت و منفی را در تاریخ نظریه  جامعه شناسی ایالات متحد ایفا کرد، اما کارش یک رشته پیامدهای منفی نیز در بر داشت:

نخست آنکه تفسیرهایی را درباره نظریه پردازان اروپایی ارائه داد که بیشتر جهتگیری نظری خود او هستند تا جهتگیریهای آنان . بدینسان بسیاری از جامعه شناسان آمریکایی نخستین بار با تفسیرهای نادرستی از استادان جامعه شناسی اروپا روبرو شدند.

دوم آنکه، پارسونز در اوایل کارش مارکس را ندیده گرفته بود که در نتیجه این بی توجهی، افکار مارکس سالها در حاشیه جامعه شناسی باقی ماند.

سوم، آنکه نظریه خودش که سالها صرف ساخته و پرداختن کرده بود، چندین ضعف جدی دارد.

 

جورج هومنز( متولد 1920)

هومنز اساسا بر این نظر بود که نظریه پارسونز به هیچ روی یک نظریه نیست، بلکه بیشتر نوعی نظام گسترده ای از مقولات فکری است که بیشتر جنبه های جهان اجتماعی در آن می گنجد. او معتقد بود که نظریه باید سراسر مبتنی بر مشاهدات دقیق زندگی اجتماعی باشد. هومنزبرپایه این چشم انداز نظریه تبادل خود را ساخته و پرداخته کرد.

(یاد آور می شویم که هاروارد و محصول نظری عمده اش، یعنی کارکرد گرایی ساختاری، در اواخر دهه 1930 بر جامعه شناسی آمریکا تسلط یافت و جای مکتب شیکاگو و نظریه کنش نمادین را گرفت).

مکتب شیکاگو در سراشیب

شخصیت برجسته گروه جامعه شناسی در این دوره هربرت بلومر(1900-1987) بود او هوادار عمده رهیافتی نظری بود که بر زمینه کارهای  مید، زیمل، پارک، تامس و دیگران در شیکاگو شکل گرفته بود. در واقع این بلومر بود که سال 1937 اصطلاح نظریه منش متقابل نمادین را باب کرد.

تحولاتی در نظریه مارکسیستی

فکر برپایی مکتب فرانکفورت با هدف تحول نظریه مارکسیستی، از آن فیلیکس وایل بود.

در نخستین سالها، وابستگان به موسسه فرانکفورت بیشترشان مارکسیستها کاملا سنتی بودند که بخش مهمی از توجهشان به پهنه اقتصادی اختصاص داشت. اما حدود  سال 1930 همین که این گروه از اندیشمندان توجهشان را از اقتصاد به نظام فرهنگی معطوف ساختند. تغییر عمده ای در این مکتب رخ داد. آنها نظام فرهنگی را بسان نیرویی عمده در جامعه سرمایه داری نوین، در نظر آوردند این دیدگاه با موضعی که مارکسیستهای هگلی مانند گئورک لوکاچ اتخاذ کرده بودند سازگاری داشت و در واقع بسط آن بود.

نظریه پردازان انتقادی این مکتب برای آنکه پهنه فرهنگی را دریابند، به آثار ماکس وبر  روی آوردند. گام دوم کاربرد فنون دقیق علمی – اجتماعی دست پرورده جامعه شناسان آمریکایی در بررسی قضایای مورد علاقه مارکسیستها بود. سوم آنکه نظریه پردازان انتقادی کوشش کردند تا نظریه فردگرایانه فروید را با بینشهای مبتنی بر سطح اجتماعی و فرهنگی مارکس و وبر ترکیب کنند.

نظریه جامعه شناسی از نیمه سده بیستم تا اکنون

کارکرد گرایی ساختاری و فراز و نشیب آن

نظریه کارکردگرایی ساختاری از جایگاه مسلط آمریکا در جهان، به دو شیوه پشتیبانی می کرد.نخست آنکه ، این نظر ساختاری – کارکردی که <<هرالگویی پیامدهایی دارد که در نگهداشت و بقای نظام بزرگتر جهانی نقش دارند>> چیزی جز تجلیل از ایالات متحد و تفوق جهانی آن نیست . دوم اینکه تاکید کارکردی- ساختاری بر توازن(بهترین تغییر اجتماعی ، عدم تغییرات)، با منافع ایالات متحد که در آن زمان <<ثروتمند ترین و نیرومند ترین امپراطوری جهان>> بود به خوبی سازگار بود. افول چیرگی ایالات متحد در دهه 1970، با از دست دادن جایگاه مسلط کارکرد گرایی  ساختاری در نظریه جامعه شناسی، همزمان شده بود.

تا صفحه 87 جامعه شناسی رادیکال در آمریکا: سی ، رایت میلز

نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر

 

 نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر

تالیف : جورج ریترز

ترجمه : محسن ثلاثی

مدرس: استاد بیژن خشنود

بخش دوم

از صفحه 87

جامعه شناسی رادیکال در آمریکا:

سی، رایت میلز

میلز دو اثر عمده از خود منتشرکرد که سیاست رادیکال و نیز ضعفش را در نظریه مارکسیستی بازتاب می کنند.

نخستین اثر او، یقه سفیدان(1951) است که در آن، از منزلت یک رده شغلی روبه رو شد، یعنی کارکنان یقه سفید،به شدت انتقاد می کرد.

دومین اثرش نخبگان قدرت (1956) است که در آن می کوشد تا نشان دهد که آمریکا چگونه تحت چیرگی گروه کوچکی از سوداگران، سیاستمداران  و سران نظامی درآمده است.

در دهه 1950، میلز بیشتر به مارکسیسم ومسایل جهان سوم علاقمند شد.همین علاقه باعث شد که کتابی درباره انقلاب کمونیستی در کوبا، به نام یانکی گوش کن:انقلاب کوبا(1960) و کتاب دیگری را به عنوان مارکسیستها،(1962) به نگارش درآورد.

رویکرد انتقادی میلزاو را به حاشیه جامعه شناسی آمریکا رانده بود. رویکرد انتقادی میلز در کتاب تخیل جامعه شناختی(1959) به اوج خود رسید.

 

تحول نظریه کشمکش

طلیعه دیگر وحدت راستین مارکسیسم ونظریه جامعه شناسی، تحول نظریه کشمکش به جای کارکرد گرائی ساختاری بود.

همان گونه که قبلا اشاره شد همین که کارکردگرائی ساختاری سکان رهبری را در نظریه جامعه شناسی به دست گرفت، آماج حملات روزافزونی شد که این حملات دارای ابعاد گوناگونی بشرح ذیل شد:

کارکردگرائی ساختاری به اتهامهایی چون محافظه کاری سیاسی، عدم توانایی در بررسی دگرگونی اجتماعی به خاطر تاکیدش بر ساختارهای ایستا و عدم قابلیت کافی برای تحلیل کشمکش اجتماعی، متهم شده بود.

یکی از پیامدهای این انتقادها کوششی بود که برخی از جامعه شناسان انجام دادند تا با درآمیختن توجه به کشمکش با تعلق ساختاری، مسایل کارکردگرایی ساختاری را ازمیان بردارند.

مهمترین مساله نظریه کشمکش این بود که آنچه را که از همه بیشتر نیاز داشت، یعنی از یک بنیاد استوار در نظریه مارکسیستی، برخوردارنبود. گذشته از هر چیز، نظریه مارکسیستی بیرون از جامعه شناسی به خوبی رشد کرده بود و  می توانست بنیادی را برای شکل گیری یک نظریه کشمکش تکامل یافته جامعه شناختی فراهم سازد.

درپایان باید گفت که نظریه کشمکش چیزی جز یک تحول گذاری در تاریخ نظریه جامعه شناسی نبود. این نظریه شکست خورد برای آنکه در جهت نظریه مارکسیستی به اندازه کافی پیش نرفته بود.

نظریه کشمکش عموما بر ساختارهای اجتماعی تاکید می ورزد، در حالیکه چیزی برای گفتن درباره کنشگران واندیشه ها و کنشهایشان ندارد.

 

زایش نظریه تبادل( نظریه هومنز)

تحول نظری مهم دیگری که در دهه 1950 آغاز شد، ظهور نظریه تبادل بود.شخصیت عمده این تحول، جورج هومنز بود. رفتار گرایی اسکینر سرچشمه اصلی نظریه تبادل هومنز در جامعه شناسی بوده است.

نظر بنیادی هومنز این بود که بررسی رفتار فردی و کنش متقابل، باید در کانون جامعه شناسی جای داشته باشد.

او به آگاهی و انواع گوناگون ساختارها و نهادهای وسیع که مورد علاقه بیشتر جامعه شناسان بود، چندان علاقه ای نداشت. علاقه اصلی او متوجه الگوهای ترغیب و پاداشها و خسارتهایی بود که مردم را وامی دارند تا آنچه را که باید بکنند انجام دهند.

هومنز اساسا بر این نظر بود که مردم هر کاری را که در گذشته از آن پاداش دیده باشند، ادامه می دهند. برعکس از دست زدن به  هرکاری که از آن زیان دیده باشند، سرباز می زنند. برای فهم رفتار، نیاز به فهم سابقه فردی پاداشها و خسارتها داریم. به همین دلیل، جامعه شناسی نباید بر آگاهی و یا ساختارها و نهادهای اجتماعی، بلکه باید روی الگوهای ترغیب تاکید داشته باشد.

همچنانکه از نام این نظریه برمی آید، نظریه تبادل نه تنها با رفتار فردی بلکه با کنشهای متقابل انسانها که در برگیرنده تبادل پاداشها و خسارتها است، سروکار دارد.

 

تحلیل نمایشی: کاراروینگ گافمن ( نظریه نمایشی)

اروینگ گافمن(1922-1982) را غالبا آخرین اندیشمند عمده وابسته به مکتب اصلی شیکاگو می انگارند.

به عقیده گافمن میان اجراهای تئاتری وانواع (کنشها)یی که همه ما در اعمال روزمره و کنشهای متقابل مان انجام        می دهیم، وجوه مشترک بسیاری وجود دارد.به نظر او، کنش متقابل که بسیار شکننده است با اجراهای اجتماعی حفظ    می شود.اجراهای ضعیف یا اختلالها، به کنش متقابل نیز به همان اندازه اجراهای تئاتری آسیب می رسانند.

به نظر او، در هر کنش متقابلی یک جلوی صحنه وجود دارد که با پیش صحنه اجرای تئاتری قرینه است. بازیگران صحنه تئاتر و نیز زندگی اجتماعی، هر دو به حفظ ظاهر، لباس مناسب پوشیدن و وسایل صحنه آرایی علاقمندند. وانگهی، در  هر دو اجرا، یک نوع عقب صحنه وجود دارد که بازیگران می توانند به آنجا برگردند و خودشان را برای اجرا  آماده سازند. در عقب صحنه، یا پشت صحنه به اصطلاح تئاتری، بازیگران می توانند نقشهایشان را وانهند و خودشان بشوند.

 

توسعه جامعه شناسیهای خلاق

دهه های1960 و 1970 شاهد یک شکوفایی(ریترز، 1985) در چندین چشم انداز نظری بود که مونیکا موریس(1977) همه آنها را تحت عنوان جامعه شناسی ((خلاق)) یک کاسه کرد. جامعه شناسی پدیده شناختی، روش شناسی مردمنگارانه و جامعه شناسی وجودی، همگی تحت این عنوان قرار گیرند.

 

1-جامعه شناسی پدیده شناختی

فلسفه پدیده شناختی که بر آگاهی تاکید دارد، سابقه ای طولانی دارد، اما آغاز کوشش برای پروراندن پدیده شناسی از نوع جامعه شناختی، را می توان به زمانی نسبت داد که کتاب آلفرد شوتس، پدیده شناسی جهان اجتماعی، به سال 1932 در آلمان منتشرشد.

شوتس هم نظریه ای درباره آگاهی و کنش ارائه داد و هم نظریه ای که بر تاثیر الزامهای فرهنگی (یعنی هنجارها و ارزشها) روی اندیشه و کنش فردی، تاکید دارد.

2-روش شناسی مردمنگارانه

روش شناسی مردمنگارانه، در اصل به بررسی((دانش عقل سلیم و یک رشته رویه ها و ملاحضاتی{روشها} اختصاص دارد که افراد عادی جامعه با توسل به آنها عقلشان را به کار می اندازند، چاره جویی می کنند و در شرایطی که خودشان را در آن می یابند، عمل می کنند.))

3- جامعه شناسی وجودی

در میان سه گونه جامعه شناسی خلاق، دست کم در زمان کنونی، جامعه شناس وجودی کمترین اهمیت را داراست. این جامعه شناسی به خاطر علاقه اش به کنشگران و اندیشه ها و کنشهایشان، با دو رهیافت دیگر وجه مشترک دارد.

جامعه شناسی وجودی بر پیچیدگی های زندگی فردی و شیوه های برخورد کنشگران با این پیچیدگی، تاکید دارد. این گونه جامعه شناسی علاقه ویژه ای به احساسات، تعلقات و خود انسانها دارد و گرچه با پدیده شناسی و روش شناسی مردمنگارانه ریشه های فکری مشترکی دارد، اما همچنین می کوشد تا خودش را از آنها جدا سازد.

ظهور و سقوط نظریه نظامها

نظریه نظامها، جامعه را به عنوان یک نظام بزرگ متشکل از تعدادی از اجزای به هم وابسته، در نظر می گیرد.نظریه نظامها در دهه 1960 برای جامعه شناسان بسیار جذاب می نمود. در این زمان، کارکردگرایی ساختاری آماج حمله بود و نظریه نظامها جانشین احتمالی آن به نظر می آمد.

نظریه نظامها که ریشه در علوم دقیق دارد، برای جامعه شناسانی که علاقمند به پیشرفت جامعه شناسی علمی بودند، بسیار جاذبه داشت.

 

 

 

تفوق نظریه مارکسیستی

عوامل موفقیت نظریه مارکسیستی در آمریکا:

نخست آنکه در این زمان، نظریه مسلط جامعه شناسی(کارکردگرایی ساختاری) به چند دلیل، از جمله محافظه کاری افراطی آن، آماج حمله بود.

دوم آنکه، جامعه شناسی رادیکال سی رایت میلز و نظریه کشمکش، با آنکه نمایانگر نظریه تکامل یافته مارکسیستی نبود، زمینه را برای یک نظریه آمریکایی در سنت راستین مارکسیستی آماده ساخته بود.

سوم آنکه دهه 1960 عصر اعتراضهای ساهپوستان، سربرکشیدن دوباره جنبش زنان، جنبش دانشجویی و جنبش ضد جنگ ویتنام، بود.

نظریه پردازان آمریکایی بیشتر به خاظر درآمیختگی نظریه مارکس و وبر در آثار مکتب انتقادی، جذب این مکتب شدند.

چالش نظریه فمینیستی

در اوایل دهه 1980 درست در همان لحظه ای که جامعه شناسی مارکسیستی پذیرش شایانی در میان جامعه شناسان آمریکایی یافته بود، یک نظریه نوین و خارج از گود، نظریه های جاافتاده جامعه شناسی و حتی خود نظریه مارکسیستی را به مبارزه فراخواند.

این آخرین شاخه اندیشه رادیکال اجتماعی، همان نظریه فمینیستی معاصر است.

به سال 1920، در آمریکا، این جنبش سرانجام برای زنان حق رای گرفت، آنهم تازه پس از 55 سال که این حق قانونا شامل مردان سیاهپوست شده بود. جنبش زنان آمریکا در سی سال پس از این تاریخ، از رمق افتاده وتا اندازه ای با همین پیروزی اشباع شده بود و تنها در دهه 1960 بود که جان تازه ای در آن دمیده و دوباره کاملا بیدار شد.

سه عامل در ایجاد این موج نوین فعالیت فمینیستی موثر بودند: فضای عموما انتقادی حاکم بر این دوره، خشم فعالان زن که صرفا برای رویارویی با رویکردهای موافق تبعیض جنسی مردان لیبرال و رادیکال، فوج فوج به جنبشهای ضد جنگ، حقوق مدنی و دانشجویی پیوسته بودند، و سرانجام، تجربه تلخ زنان از پیشداوریها و تبعیضها، پس از آنکه گروه بیشتری از آنها به بازار کار و آموزش عالیتر راه یافتند.

به این دلایل، به ویژه آخرین دلیل، جنبش زنان در این مرحله دوم، در دهه های 1970 و 1980 نیز همچنان گسترش یافت هرچند که بسیاری از فعالیتهای جنبشهای دهه 1960 اکنون رنگ باخته اند. از این گذشته، در این سالها، فعالیت به وسیله و برای زنان، پدیده بین المللی روز شده است.

ویژگی عمده این جنبش بین المللی، ادبیات نوین و روزافزون راجع به زنان است که تمام جنبه هایی از زندگی و تجارب زنانه را که تاکنون نادیده گرفته می شد را آشکار کرد.

نظریه فمینیستی به جهان از دیدگاه اقلیتی نگاه می کند که تاکنون به رسمیت شناخته و مریی نبوده اند، یعنی زنان.

دلایل پرهیز جامعه شناسی از نظریه فمینیستی، شاید پیشداوریهای ژرف ضد فمینیستی، بدگمانی درباره اعتبار علمی نظریه ای که سخت آغشته به فعالیت سیاسی است و احتیاطهای ناشی از پذیرش نیمه تمام دلالتهای عمیقا رادیکال نظریه فمینیستی برای نظریه و روش جامعه شناسی، باشند.

 

ساختارگرایی و مابعد ساختارگرایی

ساختار گرایانی وجود دارند که برآنچه که خود ساختارهای ژرف می خوانند، تاکید می ورزند. به نظر آنها، این ساختارهای ناخودآگاه مردم را به تفکر و عمل وامی دارند. کار روانشناس معروف، زیگموند فروید را می توان نمونه این گونه جهتگیری به شمار آورد. دسته دوم آنهایی اند که بر ساختارهای گسترده و نامریی جامعه تاکید می کنندواین ساختارها را تعیین کننده اعمال انسانها و نیز کل جامعه، می انگارند. گروه دیگری نیز هستند که ساختارها را چونان الگوهایی در نظر می گیرند که برای جهان اجتماعی می سازند. سرانجام، شماری از ساختارگرایان نیز وجود دارند که به رابطه دیالکتیکی میان افراد و ساختارهای اجتماعی می پردازندآنها میان ساختارهای ذهن و ساختارهای جامعه ، پیوندی را    می بینند.

به موازات رشد ساختارگرایی در داخل جامعه شناسی، جنبشی به نام مابعد ساختارگرایی در بیرون این رشته تحول یافته است.

نوکارکردگرایی

کارکردگرایی نمرده است. برعکس نشانه هایی در دست است که گواهی می دهند سنت کارکردگرا در حال تجدید حیات است.کوشش سیاسی و فکری نیرومندی انجام گرفته است تا برخی از کاستیهای کارکردگرایی ساختاری برطرف شود و یک نوکارکردگرایی کارآمدتر به جای آن برپا گردد.

چکیده

دراین فصل بحث با تاریخ اولیه نظریه شناسی آمریکا آغاز شد که با لیبرالیسم، تعلق به داروینیسم اجتماعی و نفوذ هربرت اسپنسر مشخص می شود.درهمان زمان که مکتب شیکاگو هنوز چیرگی اش را حفظ کرده بود، نظریه جامعه شناسی متفاوت دیگری در هاروارد شروع به شکل گیری کرد پتیریم سوروکین در بنیانگذاری جامعه شناسی هاروارد نقشی اساسی ایفاء کرد، اما این تالکت پارسونز بود که هاروارد را به جایگاه برجسته ای در نظریه آمریکایی بالا کشاند و آنرا جایگزین نظریه کنش متقابل نمادین کرد.پارسونز نه تنها به خاطر مشروعیت بخشیدن ((نظریه بزرگ)) در ایالات متحد و معرفی نظریه پردازان اروپایی به مخاطبان آمریکایی، بلکه به جهت نقشش در توسعه نظریه کنش و از آن مهمتر، کارکردگرایی ساختاری،اهمیت دارد.

تحولات عمده در نظریه مارکسیستی در نخستین سالهای سده بیستم، تشکیل مکتب فرانکفورت یا انتقادی بود.

سی رایت میلز در دهه های 1940 و1950 یک سنت رادیکال را در آمریکا زنده نگهداشت. میلز یکی از سردمداران حمله به کارکردگرایی ساختاری بود،که این حملات در 1950 و 1960 به اوج خودش رسید. بر اثر این حملات، نظریه کشمکش به عنوان جانشین کارکردگرایی ساختاری، در همین دوره پدیدار شد.

نظریه کشمکش هرچند تحت نفوذ نظریه مارکسیستی بود، اما به اندازه کافی از انسجام مارکسیستی برخوردار نبود.

نظریه جانشین دیگر که در دهه 1950 زاده شد، نظریه تبادل بود که هنوز هم تعداد اندک ولی پیوسته ای از پیروان را همچنان به خود جلب می کند.

با آنکه ستاره اقبال نظریه کنش متقابل نمادین افول کرده بود، اما در این دوره، کار اروینگ گافمن در زمینه نظریه نمایشی، آنرا از حالت اختصار درآورد.

در دهه های 1960و1970، تحولات چشمگیری در ((جامعه شناسیهای خلاق)) رخ داد. جامعه شناسی پدیده شناختی، روش مردمنگارانه وجامعه شناسی وجودی همچنان توجه فراوان جامعه شناسان را به خود جلب می کنند.