دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

این وبلاگ فضائی است برای تبادل دانش میان اساتید و دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

این وبلاگ فضائی است برای تبادل دانش میان اساتید و دانشجویان رشته مدیریت امور فرهنگی جهاد دانشگاهی بندرعباس

نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر (1)

 

 نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر

تالیف : جورج ریترز

ترجمه : محسن ثلاثی

بخش اول

 

تعریف نظریه :

نظریه جامعه شناسی نظام دامن گسترده ای از افکار است که با مهمترین قضایای مربوط به زندگی اجتماعی سر و کار دارند.

نظریه  به  یک رشته قضایای  مرتبطی اطلاق  می شود که زمینه را برای تنظیم دانش و تعیین و پیش بینی زندگی اجتماعی و ایجاد فرضیه های تحقیق نوین فراهم می سازند.

نقش نیروهای اجتماعی در تحول نظریه جامعه شناسی:

همه حوزه های فکری عمیقاّ تحت تاثیر زمینه های اجتماعیشان شکل گرفته اند که بشرح ذیل نامبرده و توضیح داده میشوند.

انقلاب های سیاسی

یک رشته طولانی از انقلاب های سیاسی که بدنبال اتقلاب فرانسه در 1789 پدیدار شد  و در سراسر سده نوزدهم ادامه داشتند را باید مهمترین عامل در پیدایش نظریه پردازی جامعه شناختی به شمار آورد. آنچه که نوجه نخستین نظریه پردازان جامعه شناسی را بخود جلب می کرد پیامدهای منفی این انقلاب ها بود که آشوب ها و نابسامانی ها ی ناشی از انقلاب ها بویژه در فرانسه باعث تاثیر آنها می گردید و آنها آرزومند بازگرداندن نظم به جامعه را داشتند . این توجه به قضیه نظم اجتماعی، هنوز هم بعنوان یکی از نگرانی های عمده بسیاری از جامعه شناسان و نظریه های گوناگون جامعه شناسی امروز همچنان پابرجاست.( مهمترین عامل در پیدایش نظریه پردازی انقلاب ها بوده اند)

 

انقلاب صنعتی و پیدایش سرمایه داری

انقلاب صنعتی   در سده نوزدهم و ابتدای سده بیستم بسیاری از جوامع غربی را درنوردید که دست کم به اندازه انقلاب های سیاسی در شکل بخشیدن به نظریه جامعه شناسی اهمیت داشت انقلاب صنعتی تحولات همبسته مختلفی را در بر می گیرد که سرانجام جهان غربی را از یک نظام غالباَ کشاورزی به یک نظام کاملا صنعتی دگرگون ساخت. کشاورزان زمینهای زراعی را ترک گفته و به کارهای صنعتی در کارخانه های نوین (نوپدید) روی آوردند. دیوانسالاریهای اقتصادی وسعی پدیدار شده بودند تا خدمات مورد نیاز صنعت و نظام اقتصادی نوپدید سرمایه داری را فراهم آورند. آرمان این نظام اقتصادی بازار آزاد بود که در آن محصولات گوناگون نظام صنعتی را می شد مبادله کرد در این نظام شمار معدودی از مردم سودهای هنگفتی می بردند حال آنکه اکثریت مردم برای سود های ناچیز ساعتهای ظولانی کار می کردند. در مقابل این نظام واکنشهائی مانند جنبشهای کارگری و جنبشهای گوناگون تند روی دیگری بوجود آمدند که هدفشان سرنگونی نظام سرمایه داری بود. شخصیت های عمده در تاریخ اولیه نظریه جامعه شناسی کارل مارکس، ماکس وبر، امیل دورکیم و گئورک زیمل  و همچنین بسیاری از اندیشمندان کم اهمیت تر که به دگرگونیها و مسائلی که برای کل جامعه  جدید آمده بود اشتغال ذهنی داشتند.

 

 

 پیدایش سوسیالیسم

یک رشته دگرگونی را که هدفش تصحیح زیاده رویهای نظام صنعتی و سرمایه داری است را می توان تحت عنوان سوسیالیسم مطرح کرد

هرچند که برخی از جامعه شناسان از سوسیالیسم بعنوان راه حل مسائل نظام صنعتی طرفداری کردند اما بیشتر آنها شخصا و از نظر فکری با آن مخالف  بودند در یک سوی کارل مارکس که پشتیبان فعال براندازی نظام سرمایه داری و جایگزینی یک نظام سوسیالیستی بود هرچند که شخصا نظریه ای را در خصوص سوسیالیسم مطرح نکرد اما وقت زیادی را به انتقاد از جنبه های گوناگون جامعه سرمایه داری اختصاص داد. بیشتر نظریه پردازان مانند دورکیم و وبر با سوسیالیسم تقریبا (به همان صورت مورد نظر مارکس) مخالف بودند هرچند که مسایل نظام سرمایه داری را تشخیص می دادند اما بیشتر بدنبال اصلاح این نظام بودند تا انقلاب اجتماعی مورد نظر مارکس،  آنها از سوسیالیسم بیشتر از سرمایه داری هراسان بودند.

 

شهرگرائی

در نتیجه انقلاب های صنعتی شمار زیادی از مردم در سده های نوزدهم و بیستم از خانه های روستائی کنده و به محیط های شهری سرازیر شدند. این مهاجرت انبوه بیشتر بعلت مشاغلی که نظام صنعتی در مناطق شهری ایجاد کرده بود رخ داد. گسترش شهرها فهرست پایان ناپذیری از مسائل شهری از قبیل ازدحام جمعیت و آلودگی گرفته تا سر و صدا  و تراکم وسائل نقلیه را پدید آورده بود. ماهیت زندگی شهری و مسائل آن توجه بسیاری از جامعه شناسان اولیه به ویژه وبر و گئورک زیمل را به خود جلب کرد در واقع شاخص نخستین مکتب عمده جامعه شناسی آمریکائی یعنی مکتب شیکاگو، بیشتر نگرانی درباره زندگی شهری وعلاقه به این امر بود که از شهر شیکاگو بعنوان آزمایشگاهی برای بررسی شهرگرائی و مسائل آن استفاده شود.

 

دگرگونی مذهبی

دگرگونی های اجتماعی ناشی از انقلاب های سیاسی، انقلاب صنعتی و شهرگرائی، اثر عمیقی بر اعتقاد مذهبی گذاشته بود. بسیاری از جامعه شناسان اولیه در محیط مذهبی پرورش یافته بودند وفعالانه و در برخی موارد به گونه حرفه ای، درگیر مذهب بودند.

برای برخی از آنجا (مانند کنت) جامعه شناسی تبدیل به مذهب شده بود . دورکیم یکی از آثار عمده اش را درباره دین نوشت. اخلاق نه تنها درجامعه شناسی دورکیم بلکه در بسیاری از نظریه های جامعه شناسی بعدی (تالگت پارسونز) نقش اساسی داشته است. بخش بزرگی از آثار وبر نیز به ادیان جهان اختصاص دارد. مارکس نیز به مساله اعتقاد مذهبی  بی علاقه نبود هرچند که جهت گیریش در اینباره بسیار انتقادی تر از دیگران بود.

 

رشد علم

فراورده های فن شناختی علم در هر بخشی از زندگی انسان رخنه کرده و علم در جامعه از حیثیت والائی برخوردار شده بود. کسانی که با موفقترین علوم(فیزیک، زیست شناسی و شیمی) سروکار داشتند مقامهای ممتازی در جامعه بدست آورده بودند. جامعه شناسان(بویژه کنت و  دورکیم) از همان آغاز به علم می اندیشیدند و بسیاری از آنها می خواستند جامعه شناسی را  با الگوی علوم موفق فیزیکی و زیست شناسی تطبیق دهند. اما دیری نگذشت که میان آنها که الگوی علمی را از جان و دل پذیرفته و کسانی (مانند وبر) که تصور می کردند ویژگیهای ممتاز زندگی اجتماعی اقتباس کامل الگوی علمی را در جامعه شناسی دشوار و نابخردانه      می سازد. عوامل اجتماعی در تحول نظریه های جامعه شناسی همیشه دخیل بوده اند هرجند که از نظر شدت تاثیر درجات متفاوتی داشته اند.

 

 

 

 

روشن اندیشی و بنیانگذاری جامعه شناسی در فرانسه

جنبش روشن اندیشی در تکامل بعدی جامعه شناسی نقش اساسی داشته است.روشن اندیشی دوره تحول فکری و دگرگونی چشمگیر در اندیشه فلسفی بود.

برجسته ترین اندیشمندان وابسته به این جنبش، فیلسوفان فرانسوی، شارل مونتسکیو(1755-1689) ژان ژاک روسو(1778-1712) بودند اما تاثیر روشن اندیشی در نظریه جامعه شناسی بیشتر غیرمستقیم و منفی بود تا مستقیم ومثبت.

به گفته ایرونیگ زایتلین جامعه شناسی بعنوان واکنشی در برابر روشن اندیشی تحول یافت.اندیشمندان وابسته به روشن اندیشی از همه بیشتر تحت تاثیر دو جریان فکری بودند که عبادتند از فلسفه و علم سده هفدهم. فلسفه سده هفدهم تخت تاثیر آثار اندیشمندانی چون رنه دکارت، تامس هابز و جان لاگ شکل گرفته بود. تاکید این افراد بر ایجاد نظامهای فکری بزرگ، عام و بسیار انتزاعی بود که ادراک معقول را امکانپذیر می سازند. این اعتقاد بود که مردم می توانند بوسیله خرد و تحقیق تجربی، جهان را درک کنند و تحت نظارت دربیاورند همچنین معتقد بودند که چون جهان فیزیکی تحت تسلط قوانین طبیعی است، احتمالا جهان اجتماعی نیز باید چنین باشد. رسالت فیلسوفان عملی و دگرگونی خواه بخش  روشن اندیشی، غلبه براین نظامهای نابخردانه است . ( درقرون وسطی که توسط اربابان کلیسا اداره می شد نظریه پردازانی چون ماکیاوینی، کنت و دورکیم در مقابل کلیسا اقدام به نوشتن کردند).

 

واکنشهای محافظه کارانه در برابر روشن اندیشی

به نظر زایدمن ایدئولوژی ضد روشن اندیشی، در واقع برعکس لیبرالیسم روشن اندیشی را باز می نماید. در منتقدان روشن اندیشی، به جای قضایای نوگرایانه احساسات نیرومند ضد نوگرائی را میتوانیم پیدا کنیم.

 

مخالفین روشن اندیشی

افراطی ترین صورت مخالف با افکار روشن اندیشی، فلسفه کاتولیکی ضد انقلابی فرانسه بود که با افکار لوئی دوبونال(1840-1754) و ژوزف دومیستر(1821-1753) مشخص میشود. این دو نه تنها با روشن اندیشی بلکه با انقلاب فرانسه نیز مخالفت می کردند زیرا انقلاب را تا اندازه ای دستپرورده نوع تفکر مختص روشن اندیشی می انگاشتند برای مثال: دوبونالد از دگرگونیهای انقلابی رمیده بود و آرزوی بازگشت به آرامش و هماهنگی دوران قرون وسطی را در سر          می پروراند. او اعتقاد داشت که چون خداوند جامعه را آفریده است مردم نباید در آن دست برند و نباید بکوشند این آفرینش قدسی را دگرگون سازند بعبارتی گسترده  دوبونالد با هر چیزی که خواسته باشد نهادهای سنتی همچون پدر سالاری، خانواده تک همسری،  سلطنت و کلیسای کاتولیک را تضعیف کند مخالف بود.

محافظه کاران از آنچه که عقل گرائی ساده انگارانه روشن اندیشی می انگاشتند روی برگرداندند آنها نه تنها جنبه های نابخردانه اجتماعی را تشخیص داده بودند بلکه برای آنها ارزش مثبتی نیز قایل می شدند به همین دلیل پدیده هایی چون سنت، تخیل،عاطفی اندیشی و مذهب را عناصرسودمند و ضروری زندگی اجتماعی می دانستند و از هرگونه اغتشاش بیزار بوده و پیوسته در پی نگه داشت وضع موجود بودند و نیز بر نظم اجتماعی تاکید میکردند.

 

 

 

 

زایتلین 10 قضیه عمده را که بنظر او از واکنش محافظه کارانه سرچشمه میگیرند و جامعه شناسی فرانسوی مبنای تحول آنها را فراهم کردند را بشرح ذیل برمی شمارد:

1-      در حالیکه اندیشمندان روشن اندیش برفرد تاکید داشتند، واکنش محافظه کارانه به یک نوع علاقه عمده جامعه شناختی و تاکید برجامعه و دیگر پدیده های وسیع اجتماعی منجر شده بود.    

2-      جامعه بنظر آنها مهمترین واحد تحلیلی و بسی مهمتر از فرد است. این جامعه است که فرد را از طریق فراگرد اجتماعی شدن ایجاد می کند.                  

3-      از دیدگاه آنها(محافظه کاران) فرد حتی بنیادیترین عنصر سازنده جامعه نقشی ندارد. جامعه از بخشهای سازنده ای چون نقشها، مقامها، رابطه ها، ساختارها و نهادها ساخته شده است. افارد تنها این واحدها را در درون جامعه پرمی سازند و کار بیشتری از آنها بر نمی آید.

4-      بخشهای جامعه با یکدیگر ارتباط و وابستگی متقابل دارند در واقع همین ارتباط متقابل را بنیاد اصلی جامعه می انگاشتند به این نتیجه رسیده بودند که دست درازی به یک بخش به تضعیف بخشهای دیگرمی انجامد و سرانجام کل جامعه را  دستخوش نابسامانی می کند.

5-      آنها دگرگونی را نه تنها برای جامعه و عناصر سازنده اش، بلکه برای افراد جامعه نیز یک نوع تهدید به شمار می آورند. اگر نهادهای اجتماعی دستخوش از هم گیسختگی شوند مردم احتمالا آسیب خواهند دید و لطمه دیدن آنها نیز احتمالا نابسامانی اجتماعی را به بار خواهد آورد.

6-      گرایش عمومی محافظه کاران این بود که عناصربزرگ سازنده جامعه را هم برای جامعه و هم برای افراد جامعه مفید   می دانستند

7-      واحدهای کوچکتری همچون خانواده، محله، گروه های مذهبی و شغلی را نیز برای جامعه و افرادش اساسی می دانستند. بنظر آنها همین واحدها هستند که محیط های صمیمانه و  رو در رو  را که مردم برای بقاء در جوامع نوین به آنها  نیاز دارند، فراهم می کنند.

8-      محافظه کاران گرایش به این داشتند که دگرگونیهای نوین اجتماعی چون صنعتی شدن، شهرگرائی و دیوانسالاری را دارای پیامدهای مختل کننده بدانند.

9-      واکنش محافظه کارانه به تاکید بر اهمیت عوامل غیر تعقلی در زندگی همچون مناسک و تشریفات منجر شده بود.

10-  آنها از وجود یک نظام سلسله مراتبی در جامعه پشتیبانی می کردند آنها وجود یک نوع نظام رتبه بندی شده منزلت و پاداش برای جامعه اهمیت دارد.                                                                                                                      گرچه ما بر عدم پیوستگی میان روشن اندیشی و ضد روشن اندیشی تاکید ورزیده ایم اما  زایدمن بر این نظرات که پیوستگیها و پیوندهائی میان این دو وجود دارد که عبارتند:

1-      اینکه واکنش ضد روشن اندیشی بر سنت علمی ساخته و پرداخته روشن اندیشی سوار شده بود.

2-      آنکه ضد روشن اندیشی تاکید روشن اندیشی بر پدیده های جمعی (مغایر با افراد) را برداشته و بسیار آنرا بسط داده بود.

3-      اینکه هر دو مکتب به مسائل جامعه نوین و به ویژه بر پیامدهای منفی آنها بر افراد توجه نشان می دهد.    

 

 

بنیانگذاران جامعه شناسی

سه اندیشمند فرانسوی : کلود سن سیمون، اگوست کنت و امیل دورکیم

 

کلود، هنری، سن سیمون(1825-1760)

جالب ترین جنبه کار سن سیمون اینست که او هم در تحول نظریه جامعه شناحتی(مانند نظریه کنت) اهمیت دارد و هم در نظریه مارکسیستی از بسیاری جهات در نقطه مقابل جامعه شناسی محافظه کارانه قرار دارد.درجناح محافظه کاری سن سیمون خواستار وضع موجود جامعه بوده اما برخلاف دوبونالد و دومیستر در پی بازگشت به زندگی قرون وسطی نبود.

او یک اثباتگرا بود به این معنی که معتقد بود در بررسی پدیده های اجتماعی باید همان فنون علمی را به کار برد که در علوم طبیعی از آنها استفاده می شود.

در جناح رادیکال سن سیمون نیاز به اصلاحات سوسیالیستی بویژه برنامه ریزی متمرکز اقتصادی را احساس میکرد اما در این  راستا به اندازه مارکس پیش تاخته بود. گرچه او هم مانند مارکس می دید که سرمایه داران جای اشرافیت فئودال را می گیرند اما برایش تصور ناپذیر بود که طبقه کارگر روزی جانشین سرمایه داران شوند.

 

 

اگوست کنت( 1857-1797)

اصطلاح جامعه شناسی را نخستین بار کنت به کار برد. اودر اولین نظریه پردازان جامعه شناسی(بویژه هربرت اسپنسر و امیل دورکیم) بسیار نفوذ داشت. او معتقد بود که جامعه شناسی باید وجهه ای علمی به خود بگیرد.

او از هرج و مرجی که در جامعه رواج یافته بود بسیار رمیده بود و به آن دسته از اندیشمندانی که بانی روشن اندیشی و انقلاب بودند انتقاد داشت. کنت دیدگاه علمیش را که همان اثباتگرائی یا فلسفه اثباتی بود برای مقابله با آنچه که خود فلسفه منفی و ویرانگر روشن اندیشی می پنداشت ساخته و پرداخته بود. او با کاتولیکهای ضد انقلابی فرانسه(بویژه دوبونالد و دومیستر) هم آواز و تحت تاثیرشان بود. او تصور نمی کرد که بازگشت به قرون وسطی امکانپذیر است ، زیرا پیشرفت علم و صنعت این امر را امکان ناپذیر ساخته بود. کنت در پی آن بود تا جامعه شناسی را با الگوی علوم دقیق تطبیق دهد، این علم باید هم به ایستایی اجتماعی (ساختارهای موجود اجتماعی) و هم به پویائی اجتماعی (دگرگونی اجتماعی )بپردازد.

 

 

 

 

 

نظریه تکاملی کنت

نظریه تکاملی یا قانون 3 مرحله ای او برابر با این نظریه 3 مرحله فکری وجود دارد که جهان در سراسر تاریخ آنها را پشت سر گذاشته است، بعقیده کنت تنها جهان بلکه گروه ها، جوامع، علوم،افراد و حتی اذهان از این 3مرحله عبور می کنند:

مرحله نخست: مرحله الهیاتی است که جهان تا سال 1300 میلادی در آن به سر می برد در این مرحله، نظام  فکری اصلی براین عقیده استوار بود که قدرتهای فراطبیعی و صورتهای مذهبی الگو گرفته از نوع بشر در بنیاد هر چیزی وجود دارند.

مرحله دوم: مرحله مابعد طبیعی است که تقریبا از 1300 تا 1800 میلادی را در بر می گیرد ویژگی این دوران اعتقاد به این بود که نیروهای انتزاعی مانند طبیعت و نه خدایان تشخیص یافته هرچیزی را در نهایت تبیین می کنند.

مرحله سوم: سرانجام در سال 1800 جهان وارد مرحله اثباتگرایانه شد که شاخص آن اعتقاد به علم است در این مرحله انسانها گرایش به این دارند که از جستجوی علتهای مطلق(خدا یا طبیعت) دست بردارند و به جای آن بر مشاهده جهان اجتماعی و طبیعی به خاطر کشف قوانین حاکم برآنها تاکید ورزند.

کنت اعتقاد داشت که نابسامانی فکری علت نابسامانی اجتماعی است، نابسامانی های ناشی از نظام های فکری پیشین( الهیاتی و مابعد طبیعی) در عصر اثباتگرایانه(علمی) نیز همچنان ادامه دارند. جامعه شناسی کنت بر فرد تاکید ندارد بلکه پدیده های بزرگتری همچون خانواده را بعنوان واحد بنیادی تحلیل خود در نظر می گیرد.

(تاکید کنت بر خصلت نظامدارانه جامعه است یعنی همان پیوندهای میان عناصرگوناگون سازنده جامعه)

( کنت نخبه گرا بود)

(کنت در تحول جامعه شناسی اثباتگرایانه پیشقدم بود)

(مابعداثباتگرائی: تصور یک علم عینی و عقلانی را بویژه در چهارچوب جامعه شناسی انکار می کند)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امیل دورکیم (1917-1857)

دورکیم از جهت سیاسی لیبرال ولی از نظر فکری موضع محافظه کارانه را اتخاذ کرده بود او نیز مانند کنت و ضد انقلابیون کاتولیک مسلک، از نابسامانی اجتماعی بیزار و هراسان بود. بیشتر کارهای دورکیم به بررسی نابسامانی های اجتماعی احتصاص دارد. او معتقد بود نابسامانیهای اجتماعی جزء ضروری جهان نوین نیست و میتوان آنها را با اصلاحات اجتماعی کاهش داد. درحالیکه مارکس مسائل جهان نوین را ذاتی جامعه جدید می انگاشت.

دورکیم در کتابی با عنوان خودکشی برهان آورد که اگر بتواند رقتارهای فردی همچون خودکشی را به علل اجتماعی(واقعیتهای اجتماعی) ارتباط دهد نمونه مجاب کننده ای برای اثبات اهمیت رشته جامعه شناسی بدست خواهد داد.

دورکیم معتقد است عامل اصلی پیوند در جهان نوین، تقسیم کار پیچیده است که انسانها را با یک نوع وابستگی متقابل به یکدیگر پیوند می دهد.

دورکیم با توجه به جامعه شناسی محافظه کارانه اش احساس نمی کرد که برای حل این مسائل به انقلاب نیاز باشد. وی به مذهب بعنوان صورت غائی واقعیت اجتماعی غیرمادی تاکید می ورزد. وی برای یافتن ریشه های دین جامعه ابتدائی را مقدم بر جامعه پیچیده دانسته که بهتر می تواند ریشه های دین را بیابد.آنچه که در این رهگذر بدست آورد این بود که سرچشمه دین، خود جامعه است. این جامعه است که بعضی چیزها را شرعی و برخی دیگر را کفرآمیزمیداند. در نمونه هایی که او مورد بررسی قرارداد،کلان،سرچشمه،نوع ابتدائی دین یعنی تومیسم است که در آن چیزهائی مانند گیاهان و جانوران تقدس می یابند دورکیم خود تومیسم را بعنوان نوع ویژه ای از واقعیت های اجتماعی غیر مادی یا صورتی از وجدان جمعی می انگاشت.

دورکیم جامعه و فراورده های عمده اش را به مقام خدائی رسانید. او با خداسازی جامعه، در واقع موضوع بسیار محافظه کارانه ای را اتخاذ کرد زیرا کمتر کسی هست که اندیشه برانداختن یک خدا یا سرچشمه اجتماعیش را در سر بپروراند.

(دورکیم جوامع را به ارگانیک و مکانیک تقسیم بندی می کند)

(دورکیم بحث وجدان جمعی را مطرح می کند)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 کارل مارکس و تحول جامعه شناسی آلمانی

جامعه شناسی آلمان از همان ابتدا پاره پاره بود میان مارکس و پیروانش که در حاشیه جامعه شناسی باقی مانده بودند و نخستین غولهای جریان اصلی جامعه شناسی آلمان، ماکس، وبر و گئورک زیمل شکافی پدیدار شده بود.

(دورکیم، کنت و مارکس محافظه کار و نظم گرا بودند).

 

 

ریشه های نظریه مارکسیستی

هگل فیلسوف آلمانی و معتقد به 2 نوع فلسفه ایده آلیسم و دیالکتیک بود

فیلسوف آلمانی گئورک، فریدریک،ویلهلم و هگل بر ذهن مارکس نفوذ فکری شایانی داشتند. آموزش مارکس در دانشگاه برلین با افکار هگل و انشعاب میان پبروان او بعد از مرگش شکل گرفته بود.

هگلیان پیر( گراشی، اوکاج) همچنان به افکار استادشان وفادار ماندند ولی هگلیان جوان(فوئرباخ) گرچه هنوز با سنت هگلی کار   می کردند ولی به بسیاری از جنبه های فلسفی هگل انتقاد داشتند.

لودویک فوئرباخ( 1872-1804) یکی از هگلیان جوان بود که در صدد تجدید نظر افکار هگل برآمد. مارکس هم تحت تاثیر افکارهگل و هم تحت تاثیر نفوذ تجدید نظرهای فوئر باخ بود اما این دو فلسفه را به شیوه نو و هوشمندانه ای ترکیب کرد و بسط داد.

دیالکتیک هم یک شیوه تفکرو هم تصویری از جهان است.

مارکس که در سنت هگلی آموزش دیده بود اهمیت دیالکتیک را پذیرفت اما به هر روی نسبت به جنبه هائی از شیوه کاربرد آن از سوی هگل گرایش به کاربرد دیالکتیک تنها در مورد افکار داشت، حال آنکه مارکس احساس می کردکه دیالکتیک را می توان در مورد جنبه های مادی زندگی همچون اقتصاد نیز بکار بست.

هگل همچنین وابسته به فلسفه ایده آلیسم بود که بر اهمیت ذهن بر فراورده های ذهنی تاکید می کرد تاجهان مادی.

ایده آلیستها نه تنها بر فراگردهای ذهنی بلکه بر افکار ناشی از این فراگردها نیز تاکید می ورزید هگل توجه زیادی به تحول چنین افکاری نشان می داد بویژه به آنچه که خود روح جامعه می نامید.

 در واقع هگل نوعی نظریه تکاملی جهان بر حسب افکار ایده آلیستی ارائه داد برابر با نظریه او انسانها در مرحله نخست تنها توانائی فهم حسی جهان پیرامونشان را داشتند .

در مرحله بعد انسانها توانائی آنرا پیدا کرداند که نسبت به وجود خودشان آگاهی و ادراک یابند.

برابر با رهیافت دیالکتیکی هگل میان آن چیزی که انسانها هستند و آن چیزی که احساس می کنند میتوانند باشند تعارضی پدید آمده است.

  فوئر باخ پل مهمی میان هگل و مارکس بود.

  فوئر باخ در انتقاد از هگل موضوع دین را مایه  بررسی خود قرار داد .

مارکس هم تحت تاثیر هگل و  فوئرباخ بود و هم بر هر دوی آنها انتقاد داشت.

مارکس موضع بسیار متفاوتی را در پیش گرفت و چنین استدلال میکرد که مسائل زندگی نوین را میتوان در خاستگاه های واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایه داری جستجو کرد و راه حلهای آن را نیز تنها در برانداختن این ساختارها بوسیله عمل دسته جمعی گروه های وسیع مردم میتوان یافت.

درحالیکه هگل جهان را روی سرش گذاشته بود(یعنی بر آگاهی و نه برجهان واقعی تاکید داشت) مارکس دیالکتیکش را بر پایه ای کاملا مادی استوار کرد.

فوئر باخ مهمترین دستاورد هگل یعنی دیالکتیک او را در جهتگیری مادی اندیشانه اش به ویژه رابطه میان انسانها و جهان مادی نادیده گرفته بود.

مارکس 2 عنصراین دو دانشمند را که خود، آنها را مهمترین عناصر فکری شان تلقی می کرد اقتباس نمود- دیالکتیک هگل و مادی اندیشی فوئر باخ. او این 2 عنصر فکری را در جهتگیری خاص خود که همان ماتریالیسم دیالکتیکی است را ادغام کرد.

مادی اندیشی مارکس وتاکید متعاقب آن بر بخش اقتصادی او را به گونه ای به سوی آثار گروهی از اقتصاددانان سیاسی از جمله آدام اسمیت و دیوید ریکاردو کشاند. او این فرض بنیادی آنها را که کار سرچشمه همه ثروتهاست مورد تاکید قرارداد. همین قضیه سرانجام مارکس را به نظریه ارزش کار رهنمون شد که طی آن استدلال می کرد که سود سرمایه داران بر پایه استثمار کارگران نهاده شده است. این ارزش اضافی که سرمایه داران بدست می آورند و آنرا دوباره سرمایه گذاری می کنند بنیاد سراسر نظام سرمایه داری را تشکیل می دهد. نظام سرمایه داری با افزایش مدام سطح استثمار کارگران رشد می کند و سود حاصل از این استثمار را برای گسترش نظام،  سرمایه گذاری می کند.

 

 

 

 

کارل مارکس(1883-1818)

کارل مارکس هم از دیدگاه هگلیان پیر و جوان استفاده می کرد.

او معتقد است که اقتصاد زیربناست و جامعه به 2 بخش کارگر و کارفرما تقسیم می کردد . وی جامعه شناس نبود اما گستره آثارش باعث میشودکه در چهارچوب اصطلاح جامعه شناسی بگنجد. دلیل بنیادی طرد مارکس یک علت ایدئولوژیک بود افکار تندروانه مارکس و دگرگونیهای اجتماعی بنیادی که او پیش بینی کرده و در صدد تحقق شان بود آشکارا مایه هراس و بیزاری این دانشمندان بود.

دلیل دیگر طرد مارکس ماهیت علایق او بود در حالیکه جامعه شناسان در برابر این نابسامانیهای ناشی از روشن اندیشی انقلاب صنعتی و انقلاب فرانسه واکنش نشان می دادند مارکس از این نابسامانیها هراسان نمی شد و در عوض آنچه که از همه بیشتر مورد توجه و نگرانی مارکس بود سرنگونی نظام سرمایه داری بود که انقلاب صنعتی آنرا به ارمغان آورده بود. امر مورد علاقه مارکس انقلاب بود که در نقطه مقابل تعلق محافظه کارانه به اصلاحات و دگرگونیهای منظم قرار دارد.

مارکس نظریه ای درباره نظام سرمایه داری ارائه کرد که بر تصورش از ماهیت بنیادی نوع بشر استوار بود.. مارکس معتقد است انسنها ذاتا اجتماعی اند آنها برای تولید آنچه که برای زنده ماندن به آن نیاز دارند ناچارا که با یکدیگر کار کنند. او همچنین معتقداست در جامعه سرمایه داری به جای آنکه به گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند بصورت غیر طبیعی برای گروه کوچکی از سرمایه داران تولید می کنند.

مارکس معتقد بود که تعارضها و کشمکشهای درونی سرمایه داری از جهت دیالکتیکی به فرو ریختگی نهائی آن خواهد انجامید اما بر این تصور نبود که این فراگرد گریز ناپذیر است. سرمایه داران برای جلوگیری از فرارسیدن سوسیالیسم منابع فراوانی در اختیار دارند ولی عمل هماهنگ یک طبقه خودآگاه بنام پرولتاریا بر همه این منابع فایق خواهد آمد.

پرولتاریا در این فراگرد چه جامعه ای را می آفریند؟ سوسیالیم

سوسیالیسم چیست؟  سوسیالیم  به اساسی ترین شکل آن جامعه ای است که در آن انسانها نخستین بار می توانند به تصویر آرمانی مارکس از تولیدگری نزدیک شوند.

بعبارت دیگر در یک جامعه سوسیالیتی ، انسانها دیگر از خود بیگانه نیستند.

 

 

 

 

ریشه های جامعه شناسی آلمانی

جامعه شناسی اولیه آلمان در مخالفت با نظریه مارکسیستی ساخته و پرداخته شد. باید درنظر داشت که وبر با کارهای مارکس آشنائی چندانی  نداشت زیرا بسیاری از آثار مارکس بعد از مرگ وبر انتشار یافت و  وبر بیشتر در برابر مارکسیستها واکنش نشان می داد تا آثار مارکس.

وبر ، مارکس و مارکسیستهای روزگار خود را جبر گرایانی اقتصادی می انگاشت که نظریه های تک علتی درباره زندگی اجتماعی ارائه می دادند به این معنی که نظریه مارکس را بصورتی در نظر می گرفت که همه تحولات تاریخی بر مبنای اقتصادی استوارند و همه ساختارهای امروزی نیز بر پایه اقتصادی بنا گذاشتند.

یکی از موارد جبرگرائی اقتصادی که از همه بیشتر وبر  را برآشفته بود این نظر بود که افکار چیزی جز بازتابهای منافع مادی بویژه اقتصادی نیستند و این منافع مادی اند که ایدئولوژی را تعیین می کنند.

وبر به جای تاکید بر عوامل اقتصادی و تاثیر آن بر افکار بیشتر توجهش را به افکار و تاثیر آن بر اقتصاد اختصاص داده بود.

اودرکتاب اخلاق پروتستانی به مذهب پروتستان بیشتر بعنوان یک نظام فکری پرداخت و تاثیر آن بر پیدایش یک نظام فکری دیگر بعنوان روح سرمایه داری را مورد بررسی قرارداد و سرانجام به یک نوع نظام اقتصادی سرمایه داری رسید.

در واقع وبر می خواست نشان دهد همچنانکه عوامل مادی بر افکار تاثیر می گذارند افکارنیز بر ساختارهای مادی تاثیر می گذارند.

 مارکس در کارهایش درباره قشربندی برطبقه اجتماعی و بعد اقتصادی قشربندی تاکید داشت ولی استدلال میکردکه ابعاد دیگر قشربندی اجتماعی نیز اهمیت دارد او می گفت مفهوم قشربندی اجتماعی را باید بسط داد تا قشربندی برمبنای حیثیت، منزلت و قدرت را نیز در بر می گیرد.

از برخی جهات وبر در مخالفت با مارکس کار می کرد ولی از برخی جهات دیگر درصدد گسترش افکار مارکس بود.

 از میان کسانی که  بر  وبر نفوذ داشتند ایمانوئل کانت(1804-1724) فیلسوف ، از همه برجسته تر بود. اما تاثیر فریدریک نیچه را نیز نباید نادیده گرفت بویژه  تاکید او بر نقش قهرمانان تحت تاثیر نیچه بود که وبر بر نیاز افراد بر ایستادگی در برابر تاثیر دیوانسالاری و ساختار های دیگر جامعه نوین تاکید می کرد.

جامعه شناسی آلمان در زمینه یک نوع روابط متقابل پیچیده میان نظریه مارکس و انواع جریانهای فکری دیگر، پدیدار شد.

 برجسته ترین شخصیت های جامعه شناسی اولیه آلمان ماکس وبر و گئوریک زیمل بودند.

 

ماکس وبر(1864-1920)

وبر به این قضیه کلی علاقمند بود که چرا نهادهای اجتماعی در جهان غربی بیش از پیش عقلانی تر شده اند در حالیکه در دیگر نقاط جهان موانعی نیرومند از یک چنین تحولی جلوگیری کرده اند.

وبر بحثش را درباره فراگرد دیوانی کردن، در بحث وسیعترش در مورد نهادهای سیاسی می گنجاند او 3 نوع نظام اقتدار را از هم متمایز می کند که عبارتند از: ا- اقتدار سنتی 2- اقتدار فرهمندانه 3- اقتدار عقلانی ،قانونی

اقتدار سنتی از یک نوع نظام اعتقادی دیرپای سرچشمه می گیرد برای مثال در این نوع نظام، با رهبری سروکار داریم که برای این به قدرت می رسد که خانواده یا کلانش رهبری گروه را بدست داشته اند اما یک رهبر فرهنمند اقتدارش از قابلیتها یا ویژگیهایش و یا اعتقاد پیروانش به این که رهبر یک چنین خصوصیاتی را دارد سرچشمه می گیرد گرچه  این دو نوع اقتدار از اهمیت تاریخی برخوردارند اما وبر  بر این باور بود که در غرب و سرانجام در سراسر جهان روند عمومی در جهت نظام های اقتدار عقلانی- قانونی کار می کنند. در یک چنین نظامی ، اقتدار از قواعدی سرچشمه می گیرد که عقلا و قانونا به تصویب رسیده باشند در این نوع نظام رهبران با تایید قوانین جامعه به قدرت می رسند.

او ضمن یک بررسی پهن دامنه برآن شد تا دریابد که چرا یک نظام معقول اقتصادی (سرمایه داری) در غرب ساخته و پرداخته شد  ولی در دیگر نقاط جهان از رشد بازماند. وبر در این فراگرد برای دین نقشی اساسی قائل شد.

گرچه عقلانیت در کانون نظریه وبر جای دارد اما به هیچ روی نمی توان گفت که تمام نظریه اش را دربر می گیرد.

چرا نظریه وبر بیشتر از مارکس توجه جامعه شناسان نظریه پرداز بعدی را به خود جلب کرد؟ یک دلیلش این است که وبر از نظر سیاسی پذیرفتنی تر بود او به جای آنکه از تندروی مارکس هواداری کرده باشد در برخی از قضایا  بیشتر یک لیبرال بود و در برخی  دیگر از قضایای دیگر محافظه کار(مانند قضیه نقش دولت).

او گرچه به بسیاری از جنبه های جامعه نوین سرمایه داری انتقاد داشت و به بسیاری از نتیجه گیریهای انتقادی مارکس نزدیک شده بود، اما کسی نبود که از راه حلهای ریشه ای برای این مسائل پیشنهاد کند در واقع احساس می کرد که اطلاحات ریشه ای ارائه شده از سوی مارکسیستها و سوسیالیستهای دیگر زیانشان بیشتر از فایده شان است.

نحوه ارائه داوریهای وبر نیز به شورش تمام شده بود او بیشتر زندگیش را وقف بررسیهای مفصل تاریخی کرده و نتیجه گیریهای سیاسی اش غالبا در چهارچوب تحقیقاتش انجام گرفته بود به همین دلیل ، نتیجه  گیریهای وبر معمولا وجهه ای علمی و دانشگاهی داشت سبک دانشگاهی تر وبر، او را برای جامعه شناسان بعدی پذیرفتنی تر ساخته بود.

سرانجام اینکه رهیافت وبر به جهان اجتماعی، بسیار همه جانبه تر از مارکس بود در حالیکه مارکس تقریبا تمام ذهنش را مشغول اقتصاد کرده بود، وبر به انواع گوناگون پدیده های اجتماعی علاقمند بود.

 

 

 

 

 

 

گئورک زیمل(1918- 1858)

زیمل یک جامعه شناس نظریه پرداز تا حدی غیر متعارف بود یکی آنکه او در تحول نظریه جامعه شناختی آمریکا تاثیر فوری عمیقی داشت در حالیکه مارکس و وبر سالها عموماّ نادیده گرفته شده بودند دیگر آنکه کار زیمل به تحول یکی از نخستین کانونهای جامعه شناسی آمریکا – دانشگاه شیکاگو – و نظریه عمده آن کنش متقابل نمادین کمک کرد.

جنبه دیگر غیر متعارف بودن کار زیمل، سطح تحلیل او یا دست کم همان بعدی از تحلیل است که به خاطر آن در آمریکا بلند آوازه شد درحالیکه وبر و مارکس بیشتر به قضایای پهن دامنه ای چون عقلانیت جامعه و یا اقتصاد سرمایه داری پرداختند .

زیمل بیشتر از همه بخاطر کارش در زمینه قضایای تنگ دامنه تری همچون کنش و کنش متقابل فردی شناخته شده بود.زیمل اساساّ شناخت کنش متقابل میان آدمها را یکی از وظایف عمده جامعه شناسی می دانست. یکی از شگفتی های کار زیمل اینست که او نیز به همان قضایای پهن دامنه ای که ذهن مارکس و وبر را تسخیر کرده بود تا اندازه ای پرداخت.

سبک کار زیمل در زمینه کنش متقابل نیز در پذیرش او از سوی جامعه شناسان نظریه پرداز آمریکائی بی تاثیر نبود.

یک رشته مقالات ظاهراّ ساده درباره موضوع های جالبی چون فقر، فحشاء، فقیر و خسیس و بیگانه را نیز به رشته تحریر درآورد.

هرچند که جهت گیری کلان زیمل در کتاب فلسفه پول او آشکارتر است اما همین جهتگیری در آثار زیمل همیشه وجود داشته است برای مثال این جهتگیری در کار مشهورش درباره گروه دو نفره و سه نفره به روشنی دیده می شود او فکر می کرد که هرگاه یک گروه دونفره با اضافه شدن یک طرف سوم تبدیل به یک گروه سه نفره می شود،  تحول جامعه سناختی تعیین کننده ای رخ می دهد. امکانات اجتماعی تازه ای در گروه سه نفره پدیدار می شود که در یک گروه دو نفره نمی تواند بوجود آید. برای مثال در یک گروه سه نفره یکی از اعضاء می تواند در اختلافات میان دونفر دیگر نقش داور یا میانجی را ایفا کند از این مهمتر آنکه دوتن از سه عضو گروه می توانند با همدیگر همدست شوند و بر عضو سوم تسلط یابند.

همین مایه را در مبنای فلسفه پول نیز می یابیم زیمل در اصل نگران پیدایش یک اقتصاد پولی در جهان نوین بود به گونه ای که از فرد جدا گردد و بر او تسلط یابد این موضوع به نوبه خود بخشی از یک موضوع حتی از این گسترده تر و رایج تر در آثار زیمل بشمار می آید که آن همانا چیرگی فرهنگ بعنوان یک کل بر افراد است.

 

 

 

 

خاستگاه های جامعه شناسی بریتانیایی

تا اینجا از تحول جامعه شناسی در فرانسه(کنت و دورکیم) و آلمان(مارکس، وبر و زیمل) بحث کردیم از این پس می پردازیم به قرینه همین تحول در جامعه شناسی انگلیس چنانچه خواهیم دید افکار قاره اروپا بر جامعه شناسی اولیه بریتانیایی  بی تاثیر نبود ولی از این مهمتر نفوذ افکار بومی انگلیس بود.

 

 

 

اقتصاد سیاسی، بهبود خواهی و تکامل اجتماعی

فیلیپ ابرامز(1986) مدعی است که جامعه شناسی بریتانیایی با سه مبنای غالباّ متعارض در سده نوزدهم شکل گرفت – اقتصاد سیاسی، بهبود خواهی و تکامل اجتماعی.

به همین دلیل، هنگامی که انجمن جامعه شناسی لندن در 1903 پایه گذاری شد، اختلاف نظرهای شدیدی بر سر تعریف جامعه شناسی در کار بود. اما به هر روی، کمتر کسانی بودند که در این نظر تردید داشته باشند که جامعه شناسی می تواند یک علم باشد. همین اختلاف نظرها بود که به جامعه شناسی بریتانیایی خصلت ویژه ای بخشید.

درباره اقتصاد سیاسی که نظریه جامعه صنعتی و سرمایه داری بود و کم وبیش از کار آدام اسمیت( 1790 – 1723) سرچشمه    می گیرد همچنانکه دیدیم، اقتصاد سیاسی بر کار مارکس تاثیر عمیقی گذاشته بود.

 مارکس اقتصاد سیاسی را به خوبی مطالعه کرده بود و نسبت به آن انتقاد داشت. اما اقتصاددانان و جامعه شناسان بریتانیایی جهتگیری مارکس را نپذیرفتند. آنها گرایش به پذیرش این فکر اسمیت را داشتند که << دستی نامریی >> بازار کار و کالاها را تعیین می کند. آنها بازار را واقعیت مستقلی می انگاشتند که بر فراز افراد ایستاده است وبر رفتار آنها نظارت می کند.

از آنجا که بازار و، در پهنه ای وسیعتر، جامعه را با دید مثبتی می نگریستند، برای خود این وظیفه را تعیین نکرده بودند که از جامعه انتقاد کنند، بلکه تنها خود را موظف می دانستند که درباره قوانین عملکرد بازار داده هایی را گردآوری کنند.

در حالیکه مارکس، وبر، دورکیم و کنت به ساختارهای جامعه به عنوان واقعیتهای بنیادی نظر داشتند، اندیشمندان بریتانیایی بیشتر بر افراد که سازنده این ساختارها هستند، تاکید داشتند.

آمار شناسان بریتانیایی به خاطر تاکید مدام بر توزیع مقتضیات فردی، نمی توانستند به مفهوم فقر به عنوان محصول ساختار اجتماعی برسند.

دومین ویژگی تعیین کننده جامعه شناسی بریتانیا، بهبود خواهی یا آرزوی حل مسائل اجتماعی از طریق اصلاحات است.

جامعه شناسان برتانیایی، مانند جامعه شناسی فرانسوی و برخی از شاخه های جامعه شناسی آلمان، جهتگیری محافظه کارانه داشت.

 

هربرت اسپنسر(1903- 1820)

اسپنسر را نمی توان محافظه کار قلمداد کرد. اسپنسر را در سالهای اولیه باید یک لیبرال سیاسی خواند.

یکی از نظریه های لیبرالی اسپنسر که به گونه ناخوشایندی با محافظه کاریش همراه بود، پذیرش اقتصاد آزاد بود. او احساس می کرد که دولت نباید در امور فردی دخالت کند و به جز نقش انفعالی پاسداری از مردم کارکرد دیگری را نباید برعهده بگیرد.

این اختلاف نظر، اسپنسر را به عنوان یک داروینیست اجتماعی مطرح می سازد. او بعنوان یک داروینیست، معتقد به این نظریه تکاملی بود که جهان پیوسته به سوی وضعیت پیشرفته تر رشد می کند بنابراین آنرا باید به حال خود گذاشت، زیرا دخالت خارجی تنها می تواند وضع را بدتر سازد.

اسپنسر این نظر داروین را نیز پذیرفته بود که فراگردی از انتخاب اصلح و بقای اصلح در جهان اجتماعی در کار است .

تفاوت دیگر اسپنسر با کنت این است که او بر فرد تکیه داشت، حال آنکه به واحدهای وسیعتری چون خانواده توجه داشت.

تاثیر دیگر کار اسپنسر که در آن با کنت و دورکیم سهیم بود، گرایش به نگریستن به جامعه به عنوان یک ارگانیسم است. او به ساختار فراگیر جامعه، روابط متقابل اجزای جامعه و کارکردهای آنها برای یکدیگر و نیز برای کل نظام، علاقمند بود.

هرچند از اسپنسر بیشتر بعنوان یک نظریه پرداز تکاملی یاد می کنند اما نظریه اش بسیار پیچیده، دارای صورتهای متنوع و غالباّ ناروشن و مبهم است. اسپنسر در واقع چهار نظریه متفاوت و گهگاه متداخل از تکامل اجتماعی داشت.

اسپنسر در نخستین نظریه تکاملیش استدلال می کرد که تکامل اجتماعی مستلزم پیشرفت به سوی یک وضعیت اجتماعی آرمانی است.

نظریه تکاملی دوم اسپنسر، کمی بیشتر از نظریه اول وجهه نظری دارد وقدری کمتر از آن از خصلت ایدئولوژیک برخوردار است. برابر با این نظریه،جامعه در جهت تمایز هرچه بیشتر انواع ساختارهایی حرکت می کند که انواع نیازهای کارکردی جامعه را برآورده می سازند.

در نظریه سوم،اسپنسر، نیز مانند آنچه که دورکیم بعد انجام داد، تکامل اجتماعی را با تقسیم کار فزاینده برابر انگاشت.

سرانجام اینکه اسپنسر یک الگوی تکامل اجتماعی را بر مبنای الگوی تکامل زیست شناختی پذیرفت. در واقع ، این اسپنسر بود که چندین سال پبش از اثر داروین درباره انتخاب طبیعی، اصطلاح <<بقای اصلح>> را ابداع کرد.در این نظریه   به این مساله پرداخت که چرا برخی از جوامع باقی می مانند وبرخی دیگر نابود می شوند.

 او اساسا نظرش این بود که جوامع صالحتر باقی می مانند واز این طریق سطح قدرت تطبیقی کل جهان را بالا می برند.

عوامل گوناگونی در احتمال موفقیت یک جامعه دخیلند: حجم جامعه، سطح باروری، کارآیی ارتباطات، میزان نظارت اجتماعی برمنابع، سازمان نظامی و نظایر آن.

 

واکنش در برابر اسپنسر در بریتانیا

اسپنسر با وجود تاکید بر فرد، بیشتر به خاطر نظریه پهن دامنه اش درباره تکامل اجتماعی معروف شده بود.  

 

جامعه شناسی ایتالیایی : پارتو و موسکا

در واقع ، پارتو نه تنها مارکی بلکه بخش عمده ای ار فلسفه روشن اندیشی را نیز رد می کرد برای نمونه، در حالی که فیلسوفان روشن اندیش برعقلانیت تاکید می کردند، پارتو بر نقش عوامل غیرعقلانی چون غرایز انسانی پافشاری می کرد . این تاکید پارتو با رد نظریه مارکس بی ارتباط نبود به این معنا که حال که عوامل غریزی و غیر عقلانی همچون غرایز انسانی تا این اندازه مهم و تغییر ناپذیرند، امیدواری به تحقق دگرگونیهای نمایان اجتماعی از طریق یک انقلاب اقتصادی، غیر واقع بینانه است.

پارتو نظریه ای را درباره دگرگونی اجتماعی پروراند که در تضاد شدید با نظریه مارکس است درحالیکه نظریه مارکس بر نقش توده ها تاکید دارد، پارتو نظریه نخبگان را در زمینه دگرگونی اجتماعی مطرح کرد که می گوید جامعه به ناگزیر تحت چیرگی گروه کوچکی از نخبگانی است که بر مبنای نوعی مصلحت شخصی روشنگرانه عمل می کنند.

این نخبگان بر توده های مردم که تحت تسلط نیروهای غیر عقلانی اند، فرمانروایی می کنند. درنظام پارتو، از آنجا که توده ها از قابلیتهای عقلانی برخوردار نیستند، بعید است به یک نیروی انقلابی تبدیل شوند. دگرگونیهای اجتماعی زمانی  رخ می دهد که نخبگان موجود تباهی بگیرند و نخبگان تازه ای که از نخبگان غیرحاکم ویا از عناصر شایسته تر توده ها برمی خیزند، جای نخبگان قدیم را بگیرند.

کار موسکا را نیز باید به عنوان واکنشی منفی در برابر روشن اندیشی و مارکسیسم در نظر گرفت.نکته مهم این است که موسکا نیز مانند پارتو نظریه نخبگان را در مورد دگرگونی اجتماعی مطرح کرد که در نقطه مقابل چشم انداز مارکس جای می گیرد.

 

تحولات مارکسیسم اروپایی در آغاز سده بیستم

بعد از مرگ مارکس، نظریه مارکسیستی نخست تحت سلطه کسانی قرار گرفت که در این نظریه جبرگرائی علمی و اقتصادی      می دیدند .

مارکسیستهای هگلی از فروکاستن مارکسیسم به یک نظریه علمی که اندیشه و عمل فردی را ندیده گیرد، اکراه داشتند.

از جهت نظری، آنها اهمیت فرد، آگاهی و رابطه میان اندیشه و عمل، را دوباره گوشزد کردند و از جهت عملی، بر اهمیت عمل فردی در به راه انداختن انقلای اجتماعی تاکید می کردند. مهمترین هواداران این دیدگاه، گئورک لوکاچ بود. به گفته مارتین زی، لوکاچ بنیانگذار مارکسیسم غربی بود.

 

نظریه جامعه شناسی اولیه آمریکا

نخستین گروه دانشگاهی با عنوان جامعه شناسی در سال 1889 در دانشگاه کانزاس پایه گذاری شد. در سال 1892، آلیبون اسمال وارد دانشگاه شیکاگو شد و گروه جدید جامعه شناسی را در آنجا برپا کرد

گروه جامعه شناسی شیکاگو به نخستین کانون جامعه شناسی آمریکا به طور عام و نظریه جامعه شناسی به طور خاص، تبدیل شد.

 

موضع سیاسی جامعه شناسی اولیه آمریکا

برخلاف جامعه شناسان اولیه اروپایی که بیشترشان محافطه کار بودند، جامعه شناسان اولیه آمریکایی را باید با عنوان لیبرال سیاسی توصیف کرد. لیبرالیسمی که ویژگی جامعه شناسی اولیه آمریکا بود. اساسا دو عنصر را در برمی گرفت.

  نخست این که لیبرالیسم آنها اعتقادی به آزادی و رفاه فرد عمل می کرد. از این نظر، رویکرد آنها بیشتر تحت نفوذ جهتگیری اسپنسر بود تا موضع جمعگرا تر  کنت.

دوم آنکه بسیاری از جامعه شناسان وابسته به این جهتگیری، دیدگاهی تکاملی را درباره پیشرفت اجتماعی پذیرفته بودند.

در این لیبرالیسم، کمتر انتقادی از کل نظام می شود- به ویژه لیبرالیسم آمریکایی که کمترین تردیدی را در مورد نظام سرمایه داری روا نمی دارد.

جامعه شناختی اولیه آمریکا به توجیه عقلانی استثمار، امپریالیسم داخلی و بین المللی و نابرابری اجتماعی کمک می کرد. در پایان باید گفت که لیبرالیسم سیاسی جامعه شناسان اولیه آمریکا سرشار از دلالتهای محافظه کارانه بود.

 

دگرگونی اجتماعی، جریانهای فکری و جامعه شناسی اولیه آمریکا

روسکو هینگل و الزورث فورمن در تحلیلهایشان از جامعه شناسی آمریکا چند زمینه بنیادی را برای پیدایش نظریه جامعه شناسی در آمریکا برشمرده اند . مهمترین زمینه دگرگونیهائی است که پس از جنگ داخلی در جامعه آمریکا رخ داد.

آرتور ویدیک و استنفورد لایمن بررسی درجه یکی را درباره تاثیر مسیحیت، به ویژه پروتستانیسم، در پایه گذاری جامعه شناسی آمریکا انجام دادند.

عامل عمده دیگر دخیل در پایه گذاری جامعه شناسی آمریکا که هم از سوی هینکل و هم از طرف فورمن مورد بحث قرار گرفته، همانا پیدایش همزمان تخصصهای دانشگاهی (ازطرف جامعه شناسی) و نظامهای نوین دانشگاهی در اواخر سده نوزدهم بود.

عامل دیگر، تاثیر نظریه  جامعه شناسی جا افتاده اروپایی بر نظریه جامعه شناسی آمریکا بود. نظریه پردازان اروپایی بیشتر نظریه جامعه شناسی را آفریده  بودند و آمریکاییان می توانستند روی همین زمینه کار کنند. برای آمریکاییان، مهمترین شخصیت های جامعه شناسی اروپا اسپنسر و کنت بودند.

 

نفوذ اسپنسر بر جامعه شناسی

چرا افکار اسپنسر بیشتر بر افکار کنت، دورکیم ، مارکس و وبر بر جامعه شناسی اولیه آمریکا نفوذ گذاشت؟                             - اسپنسر آثارش را به زبان انگلیسی می نوشت-  سبک نوشته هایش چندان تخصصی نبود- او نوعی جهت گیری علمی را مطرح کرده بود – مهمترین دلیل اقبال همگانی آثار اسپنسر این بود که نظریه اش جامعه را که تحت فشار فراگرد صنعتی شدن قرارداشت اطمینان می داد و بر زخمهایش مرهم می گذاشت.

بنظر اسپنسر، جامعه همچنان در جهت پیشرفت هرچه بیشتر حرکت می کرد.

نامدارترین شاگرد آمریکایی اسپنسر، ویلیام گراهام سامنر بود که افکارمبتنی بر داروینیسم اجتماعیش را پذیرفته بود.

یکی از جالبترین ویژگیهای اسپنسر بی علاقگیش به خواندن آثار دیگران بود.(بهداشت مغزی را رعایت می کرد)

 

ویلیلم گراهام سامنر

سامنر هوادار عمده داروینیسم اجتماعی در ایالات متحد بود. سامنر رهیافت بقای اصلح را در جهان اجتماعی اساسا پزیرفت. او هم مانند اسپنسر با هرگونه اقدامی، به ویژه اقدامهای دولتی، در جهت کمک به شکست خوردگان مخالف بودند. این نظام فکری با تحول سرمایه داری به خوبی همخوانی دارد، زیرا از جهت نظری برای وجود تفاوتهای عظیم در ثروت و قدرت، مشروعیت فراهم       می سازد.

سامنر به دو دلیل عمده جز از نظر تاریخی اهمیتی ندارد: نخست آنکه، جهتگیری و داروینیسم اجتماعیش عموما جز مشروعیت نسنجیده ای برای سرمایه داری رقابتی و وضع موجود، چیز دیگری تلقی نشده است.دوم اینکه، نتوانست در دانشگاه ییل  مبنای استواری را برای برپایی یک مکتب جامعه شناسی با شاگردان بسیار، پایه گذاری کند.

 

لستر، اف ، وارد( 1913-1841)

جامعه شناسی دیگری که در دوره خودش سرشناس بود ولی اعتبارش کمتر دوامی آورد، لستر وارد بود.

او کارنامه ای غیرعادی دارد زیرا بیشتر زندگیش را به عنوان یک دیرین شناس برای دولت فدرال کار می کرد.

بعنوان نخستین رییس انجمن جامعه شناسی آمریکا در سال 1906 برگزیده شد. وارد نیز مانند سامنر تحت افکار اسپنسر بود. او این فکر را پذیرفته بود که انسانها از صورتهای پسست تر به پایه کنونی تکامل یافته اند.

او یک داروینیست اجتماعی تندرو نبود، چرا که نیاز به اصلاحات اجتماعی و اهمیت آن اعتقاد داشت.

 

 

 

مکتب شیکاگو

گروه جامعه شناسی آمریکا به سال 1892 به وسیله آلیبون اسمال پایه گذاری شد.در سال 1895 مجله جامعه شناسی آمریکا را بنیاد نهاد.

 

 

مکتب شیکاگو در نخستین دوره

مکتب اولیه شیکاگو ویژگیهای مشخص گوناگونی داشت. یکی از ویژگیهایش ارتباط  قوی آن با مذهب بود. برخی از اعضای این مکتب خودشان کشیش بودند و برخی دیگر کشیش زاده. بعنوان نمونه اسمال معتقد بود که هدف غایی جامعه شناسی، اساساّ باید هدفی مسیحی باشد.این عقیده به این نظر انجامید که جامعه شناسی باید به اصلاحات اجتماعی علاقمند باشد، همراه با این اعتقاد که باید وجهه علمی نیز داشته باشد. جامعه شناسی علمی با هدف بهبود اجتماعی می بایست در شهر رو به رشد شیکاگو اعمال گردد که در معرض هجوم پیامدهای مثبت و منفی شهرگرایی و صنعتی شدن قرار گرفته بود.

قدیمیترین عضوگروه جامعه شناسی شیکاگو ویلیلم تامس بود که تاثیر پایدار او به خاطر تاکیدش بر انجام تحقیق علمی در امور جامعه شناختی بود. گرچه او چندین سال هوادار این موضع بود اما نتیجه کارش در 1918 با انتشار کتاب دهقان لهستانی که در اروپا و آمریکا آشکارشد و مارتین بالمر  این اثر را نقطه عطف بررسیهای جامعه شناختی می داند چونکه جامعه شناسی را از نظریه انتزاعی و تحقیقات کتابخانه ای  به سوی بررسی جهان تجربی با کاربرد یک چهارچوب نظری سوق داده است. او بخاظر این گفته روانشناختی – اجتماعیش مشهور است که: اگر انسانها موقعیتشان را واقعی تلقی می کنند، پس پیامدهای این موقعیتها نیز واقعی اند.

تاکید او بر اهمیت آنچه که آدمها فکر می کنند و تاثیر آن بر عملکردشان بود. همین تاکید یکی از ویژگیهای مشخص کننده محصول نظری شیگاگو- نظریه کنش متقابل نمادین – شد.

شخصیت برجسته دیگر رابرت پارک(1944-1864) بود. اهمیت او برای تحول جامعه شناسی شیکاگو از چندین چشمه آب         می خورد. نخست اینکه: در گروه جامعه شناسی شیکاگو شخصیت مسلطی شده بود. دوم آنکه: پارک در اروپا آموزش دیده بود و در جلب توجه جامعه شناسان شیکاگو به اندیشمندان اروپایی نقش موثری داشت. نکته ای که از جهت نظری اهمیت ویژه ای دارد، این است که پارک درسهایی را با زیمل گذرانده بود وافکار زیمل بویژه تاکیدش بر کنش و کنش متقابل، در تحول جهتگیری نظری مکتب شیکاگو تعیین کننده بود. سوم اینکه او پیش از جامعه شناس شدن یک خبرنگاربود.

سرانجام اینکه، پارک و ارنست برجس نخستین نخستین کتاب درسی مهم و اساسی جامعه شناسی را با عنوان درآمدی به علم جامعه شناسی نوشتند.

 

 

چارلز هورتن کولی (1929-1864)

چشم انداز نظری او، نظریه کنش متقابل نمادین که مهمترین محصول مکتب شیکاگو بود، همخوانی داشت. کولی دارای نظریه های متعدد اقتصادی است، اما امروزه بیشتر بخاطر بینشهائی که در زمینه جنبه های روانشناسی اجتماعی حیات اجتماعی  بدست داد، از او یاد می کنند.

 کارهایش در این زمینه، با کار جورج هربرت مید همخوانی دارد. اما مید تاثیر ژرفتر و ماندگارتری از کولی بر جامعه شناسی گذاشت. کولی به موضوع آگاهی علاقمند بود ولی (مانند مید) از جداکردن آگاهی از زمینه اجتماعی سرباز می زد این امر از همه بیشتر در مفهومی از او مشخص است که تا امروز اعتبار دارد – خود آینه سان.

کولی از این مفهوم این معنا را در نظر داشت که انسانها آگاهی کسب می کنند و این آگاهی در کنش متقابل و مدام اجتماعی شکل   می گیرد.

گروه نخستین گروهی رودرو است که در پیوند دادن کنشگر به جامعه گسترده تر نقشی اساسی دارد. گروه های نخستین جوانان که بیشتر گروه خانوادگی و گروه همگنان اند، نقشی حیاتی دارند.

اساساّ چهارچوب گروه نخستین است که خود آینه سان پدیدار می شود و کودک خود محور یاد می گیرد  که دیگران را به حساب آورد و از این طریق به یک سهیم در جامعه،  تبدیل شود.

هم کولی و هم مید از دیدگاه رفتارگرایانه، در مورد انسانها، رویگردان بودند برابر با این دیدگاه ، انسانها کورکورانه و ناخودآگاه در برابر محرکهای خارجی واکنش نشان می دهند. هر دو آنها با یک دیدگاه مثبت  معتقد بودند که انسانها آگاهی و  خود   دارند و این مسئولیت با جامعه شناسان است که این حنبه از واقعیت اجتماعی  را بررسی کنند. کولی از جامعه شناسان می خواست که خودشان را جای کنشگران مورد بررسی بگذارند و روش درون نگری همدلانه را برای تحلیل آگاهی به کار برند.

جامعه شناسان با بررسی آنچه کنشگران در موقعیتهای گوناگون انجام می دهند، می توانند به معناها و انگیزه هایی که در بن رفتار اجتماعی نهفته اند، آگاهی یابند.

جورج هربرت مید( 1931- 1863)

مهمترین اندیشمند وابسته به مکتب شیکاگو و نظریه کنش متقابل نمادین، نه یک جامعه شناس، بلکه فیلسوفی به نام جورج هربرت مید بود.

افکار مید را باید در  زمینه رفتار گرائی روانشناختی دید. مید برآن شد تا اصول رفتارگرائی را به عرصه تحلیل ذهن بسط دهد.

مید یک نظریه روانشناختی – اجتماعی را به  جامعه شناسی آمریکا ارائه داد که با نظریه های  اساساّ اجتماعی  بیشتر نظریه پردازان عمده اروپایی- مارکس، وبر، دورکیم، کنت و اسپنسر، تضاد شدید دارد. تنها استثناء زیمل بود. بدین سان نظریه کنش متقابل نمادین، بیشتر بر پایه تعلق زیمل به کنش و کنش متقابل  و علاقه  مید  به آگاهی  ساخته و پرداخته شد.

 

افول مکتب شیکاگو

مکتب شیکاگو در دهه 1920 اوج گرفت اما در دهه 1930 با مرگ مید و عزیمت پارک، گروه جامعه شناسی شیکاگو اهمیت کانونیش را در جامعه شناسی آمریکا به تدریج از دست داد. فرد متیوز چندین دلیل را برای افول مکتب شیکاکو برشمرده است : نخست آنکه  رشته جامعه شناسی در آمریکا بیش از اندازه می خواست وجهه علمی کسب کند- پیوسته از روشهای پیچیده و تحلیل های آماری سود می جست اما از سوی دیگر مکتب شیکاگو بعنوان مکتبی تلقی شده بود که بر  بررسیهای توصیفی و مردمنگارانه و جهتگیریهای شخصی موضوعهای تحقیق تاکید می ورزید. دلیل دوم آنکه افراد هرچه بیشتری در خارج از شیکاگو از چیرگی دانشگاه شیکاگو بر جامعه شناسی آمریکا و مجله جامعه شناسی آمریکا بیش از پیش بیزار می شدند.

به گفته وایلی<< مکتب شیکاگو همچون بلوط نیرومندی فرو افتاد>> این امر به رشد کانونهای قدرت دیگر و از همه مهمتر، هاروارد و اتحادیه آیوی، میدان داد. نظر کنش متقابل نمادین، بیشتر یک سنت نا متعین شفاهی بود و به همین دلیل سرانجام ، میدان را به نظامهای نظری مشخصتر و مدونتری همچون کارکردگرایی ساختاری وابسته به اتحادیه آیوی، واگذار کرد.

نظریه جامعه شناسی در نیمه سده بیستم

سر بر کشیدن هاروارد، اتحادیه آیوی و کارکرد گرایی ساختاری

ظهور جامعه شناسی در هاروارد، در واقع با ورود پیتیریم سوروکین به این دانشگاه آغاز شد. سوروکین یک جامعه شناس نظریه پرداز بود.

 

پیتیریم سوروکین ( 1968 – 1889 )

او جوامع  بشری را میان سه گونه ذهنیت در  نوسان می دید- ذهنیت حسی، مفهوم پردازانه و آرمانگرایانه.

جوامع مبتنی بر ذهنیت حسی بر نقش حواس در درک واقعیت تاکید می ورزید، جوامعی که تحت سلطه شیوه های متعالیتر و مذهبی تر  فهم واقعیت قرار دارند، ذهنیت مفهوم پردازانه دارند و جوامع مبتنی  بر ذهنیت آرمانگرایانه از نوع گذاری اند و تعادل میان    دو گونه دیگر را برقرار می سازند.

محرک دگرگونی اجتماعی را باید در منطق درونی هر یک از این جوامع جستجو کرد به این معنا که جوامع بشری تحت فشار واهی برای بسط شیوه تفکرشان به آخرین حد منطقی اش، قرار دارند. بدین سان که یک جامعه حسی سرانجام آنقدر حسی می شود که زمینه برای سقوطش فراهم می گردد. وقتی ذهنیت حسی  به آخرین حد منطقی اش می رسد، مردم به نظامهای مفهوم پردازانه پناه می برند. اما همین که نظام تازه توفیق می یابد، باز دوباره به آخرین حدش سوق داده می شود و در نتیجه، جامعه بیش از اندازه مذهبی می گردد. در این هنگام، صحنه برای پایداری یک فرهنگ آرمانگرایانه آماده می گردد و سرانجام، همان چرخه پیشین دوباره تکرار می شود.

سوروکین نه تنها نظریه ای تکاملی را در مورد دگرگونی اجتماعی ساخته و گرداخته کرد، بلکه برای اثبات نظریه اش شواهد مفصلی را از هنر، فلسفه، سیاست و نظایر آن، به پیش کشید. همین خود ، آشکارا  کار بزرگی بود.

 

تالکت پارسونز ( 1979 – 1902 )

کتاب ساختار کنش اجتماعی پارسونز به 4 دلیل عمده برای نظریه جامعه شناسی آمریکا اهمیت داشت:

نخست اینکه نظریه پردازان بزرگ اروپائی را به قشر وسیعی از مخاطبان آمریکایی معرفی کرد( بیشتر صفحات این کتاب را به دورکیم، وبر و پارتو اختصاص داد)

دوم آنکه پارسونز با آنکه بر کار دورکیم و وبر و حتی پارتو تاکید می ورزید، اما تقریبا هیچ توجهی به مارکس نشان نداد. در نتیجه مارکس همچنان بدور از مشروعیت کافی در جامعه شناسی باقی ماند.

سوم آنکه کتاب ساختار کنش اجتماعی پارسونز نظریه پردازی جامعه شناختی را بعنوان یک فعالیت مشروع و مهم در جامعه شناسی مطرح ساخت.

چهارم اینکه پارسونز از نظریه های ویژه ای در جامعه شناسی دفاع کرد که بعدها تاثیر ژرفی بر این رشته گذاشتند.

وی به یک نظریه پرداز ساختاری- کارکردی شبیه شد و بر نظام ها ی اجتماعی و فرهنگی پهن دامنه تاکید می ورزید. قدرت نظری پارسونز و نیز کارکرد گرایی ساختاری، در این نهفته است که روابط میان ساختارها و نهادهای پهن دامنه را ترسیم می کند.

 تاکید او بیشتر بر چگونگی حفظ نظم در میان عناصر گوناگون جامعه بود. از دیدگاه او، دگرگونی یک فراگرد سامانمند است.

 اما نظر بنیادی او درباره روابط بین نظامها،  اساسا  همان نظر او درباره روابط درون نظام بود ، به این معنا که هر دو را دارای انسجام، توافق و نظم می دانست. بعبارت دیگر ساختارهای گوناگون اجتماعی کارکردهای مثبت متعددی را برای یکدیگر انجام     می دهند.

گرچه پارسونز نقشهای مثبت و منفی را در تاریخ نظریه  جامعه شناسی ایالات متحد ایفا کرد، اما کارش یک رشته پیامدهای منفی نیز در بر داشت:

نخست آنکه تفسیرهایی را درباره نظریه پردازان اروپایی ارائه داد که بیشتر جهتگیری نظری خود او هستند تا جهتگیریهای آنان . بدینسان بسیاری از جامعه شناسان آمریکایی نخستین بار با تفسیرهای نادرستی از استادان جامعه شناسی اروپا روبرو شدند.

دوم آنکه، پارسونز در اوایل کارش مارکس را ندیده گرفته بود که در نتیجه این بی توجهی، افکار مارکس سالها در حاشیه جامعه شناسی باقی ماند.

سوم، آنکه نظریه خودش که سالها صرف ساخته و پرداختن کرده بود، چندین ضعف جدی دارد.

 

جورج هومنز( متولد 1920)

هومنز اساسا بر این نظر بود که نظریه پارسونز به هیچ روی یک نظریه نیست، بلکه بیشتر نوعی نظام گسترده ای از مقولات فکری است که بیشتر جنبه های جهان اجتماعی در آن می گنجد. او معتقد بود که نظریه باید سراسر مبتنی بر مشاهدات دقیق زندگی اجتماعی باشد. هومنزبرپایه این چشم انداز نظریه تبادل خود را ساخته و پرداخته کرد.

(یاد آور می شویم که هاروارد و محصول نظری عمده اش، یعنی کارکرد گرایی ساختاری، در اواخر دهه 1930 بر جامعه شناسی آمریکا تسلط یافت و جای مکتب شیکاگو و نظریه کنش نمادین را گرفت).

مکتب شیکاگو در سراشیب

شخصیت برجسته گروه جامعه شناسی در این دوره هربرت بلومر(1900-1987) بود او هوادار عمده رهیافتی نظری بود که بر زمینه کارهای  مید، زیمل، پارک، تامس و دیگران در شیکاگو شکل گرفته بود. در واقع این بلومر بود که سال 1937 اصطلاح نظریه منش متقابل نمادین را باب کرد.

تحولاتی در نظریه مارکسیستی

فکر برپایی مکتب فرانکفورت با هدف تحول نظریه مارکسیستی، از آن فیلیکس وایل بود.

در نخستین سالها، وابستگان به موسسه فرانکفورت بیشترشان مارکسیستها کاملا سنتی بودند که بخش مهمی از توجهشان به پهنه اقتصادی اختصاص داشت. اما حدود  سال 1930 همین که این گروه از اندیشمندان توجهشان را از اقتصاد به نظام فرهنگی معطوف ساختند. تغییر عمده ای در این مکتب رخ داد. آنها نظام فرهنگی را بسان نیرویی عمده در جامعه سرمایه داری نوین، در نظر آوردند این دیدگاه با موضعی که مارکسیستهای هگلی مانند گئورک لوکاچ اتخاذ کرده بودند سازگاری داشت و در واقع بسط آن بود.

نظریه پردازان انتقادی این مکتب برای آنکه پهنه فرهنگی را دریابند، به آثار ماکس وبر  روی آوردند. گام دوم کاربرد فنون دقیق علمی – اجتماعی دست پرورده جامعه شناسان آمریکایی در بررسی قضایای مورد علاقه مارکسیستها بود. سوم آنکه نظریه پردازان انتقادی کوشش کردند تا نظریه فردگرایانه فروید را با بینشهای مبتنی بر سطح اجتماعی و فرهنگی مارکس و وبر ترکیب کنند.

نظریه جامعه شناسی از نیمه سده بیستم تا اکنون

کارکرد گرایی ساختاری و فراز و نشیب آن

نظریه کارکردگرایی ساختاری از جایگاه مسلط آمریکا در جهان، به دو شیوه پشتیبانی می کرد.نخست آنکه ، این نظر ساختاری – کارکردی که <<هرالگویی پیامدهایی دارد که در نگهداشت و بقای نظام بزرگتر جهانی نقش دارند>> چیزی جز تجلیل از ایالات متحد و تفوق جهانی آن نیست . دوم اینکه تاکید کارکردی- ساختاری بر توازن(بهترین تغییر اجتماعی ، عدم تغییرات)، با منافع ایالات متحد که در آن زمان <<ثروتمند ترین و نیرومند ترین امپراطوری جهان>> بود به خوبی سازگار بود. افول چیرگی ایالات متحد در دهه 1970، با از دست دادن جایگاه مسلط کارکرد گرایی  ساختاری در نظریه جامعه شناسی، همزمان شده بود.

تا صفحه 87 جامعه شناسی رادیکال در آمریکا: سی ، رایت میلز
نظرات 1 + ارسال نظر
نجوا آزاد چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 16:19

سلام آقای رحیمی مرسی که نظریه های فرهنگی بخش اول رو گذاشتین تو وبلاگ . خسته نباشید به من کمک زیادی کردین . موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد